ساعتی در آرامش

799 258 114
                                    

به هیچ عنوان توان روبرو شدن با جان را نداشت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


به هیچ عنوان توان روبرو شدن با جان را نداشت.

مطمئنا جان سایه ی او را با تیر می زد. دلش نمی خواست فردا به مدرسه برود مبادا که با او چشم تو چشم شود.

از طرفی دلش آرام نمی گرفت. امیدوار بود که حالش خوب باشد و فردا در مدرسه حاضر شود.

باید مطمئن می شد که حالش خوب است. خدا را شکر می کرد که آن امگای پرحرف به موقع وارد سرویس بهداشتی شد و باعث شد که از آن بیشتر جلو تر نرود.

از طرفی هم همه چیز را مدیون آن سیلی بود که از سمت جان روانه ی صورتش شد.

بی صبرانه منتظر فردا بود.

____

جان تمام آن روز که از مدرسه برگشته بود در تختش دراز کشیده بود و به سقف اتاقش نگاه می کرد. حتی با مادرش هم صحبت نکرده بود.

هنوز هم درونش آرام نشده بود. در تلاش و تکاپو بود تا ذره ای از حس بد آن روز را کاهش بدهد اما چنان موفق نشده بود.

دقایقی گذشت که گوشی اش لرزشی کرد.

یک پیام از گروه ویچت داشت.

چن: جاااان جااان سرگروه حرف میزنه. جاااان!!!

جان لبخندی زد و جواب داد: بله سر گروه؟

چن: حالت چطوره؟؟ روبراهی ؟؟

جان: آره بهترم.

چن: خداااروشکر‌. مامانت به چیزی شک نکرده؟؟

جان: چرا به نظرم کرده.

چن: ازت سوالی پرسید؟؟ چی بهش گفتی؟؟

جان: گفتم دعوا کردم.

چن: دروغت تابلو بوده ولی خوب منم باشم همینو میگم چون چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه. بهش گفتی میخوای خونه استراحت کنی؟؟

جان: آره. اجازه داد و گفت به مدرسه اطلاع میدم.

چن: عالیه. فقط استراحت کن و به خودت برس. مشقات هم با من رفیق🤟

جان: ممنونم چن🫂

چن: نگو دیگهههه من موندم چرا بعضیاااا پیامهای بقیه رو میخونن ولی هیچی نمیگن!!!

 OK (Completed)Where stories live. Discover now