آلفا

1K 283 88
                                    

از مدرسه خارج شدند

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


از مدرسه خارج شدند.

همان طور که در راه بودند, چن با ذوق گفت: وای مدرسه ی خوبی بود...حیاطش هم بزرگ بود هم خیلی تمیز بود!

جان با حالی غرق در فکر و گرفته همان طور که به مسیرش چشم دوخته بود, لب زد: اوهوم خوب بود...فقط...

چن: فقط چی؟؟

جان نفسش را بیرون داد: هیچی...مهم نیست.

چنگ با بی تفاوتی نگاه گذرایی به جان انداخت: جان حتما نگران حضور اون همه آلفا شده...گفتم که اهمیتی نده.

جان با گرفتگی در دلش با خودش صحبت کرد: کاش می شد اهمیت ندم...با اون نگاهای سنگینشون!

منکر آن نمی شد که آن آلفا چهره ی خاصی داشت اما او دلش به این راحتی ها نمی لرزید. نگاه های عجیب آن آلفا بیشتر جان را اذیت می کرد و تاثیر رخ زیبایش را از بین می برد!

در راه رسیدن به خانه مدام با هم صحبت می کردند و به لطف پرحرفی های چن، او توانست فکرش را منحرف کند و آن خاطره را به دست فراموشی بسپرد.

جان به خانه برگشت و مادرش را دید که روی صندلی نشسته و عمیقا به فکر فرو رفته است. طوری که حتی متوجه برگشت جان نشده بود.

جان با عجب و شکاکیت مادرش را صدا زد: مامان؟؟

مادر با شنیدن صدای جان از فکر بیرون آمد، لبخند کمرنگی زد و جواب داد: اوه جان...برگشتی.

جان سری تکان داد: آره...چی شده مامان؟؟

مادر نگاهش را پایین انداخت. همان طور که ابروانش را در هم کشیده بود باز به فکر فرو رفت.

مادر: پدرت...دیشب برنگشت خونه...خیلی وقته نیومده خونه.

جان با تعجب پرسید: واقعا؟؟...دیشب هم نیومد؟؟

مادر: نه...باهاش تماس گرفتم گفت خونه ی یکی از دوستاشه.

جان بیشتر متعجب شد.

مادر به آرامی سرش را تکان داد و لب زد: آره...عجیبه...اون دوستی نداره که بتونه شب خونش بمونه...از اون گذشته اون هیچ وقت خونه ی کسی جز خودش نمی مونه...اگرم خونه نیاد توی دفتر کارش می مونه یا داخل بار.

 OK (Completed)Where stories live. Discover now