از مدرسه خارج شدند.همان طور که در راه بودند, چن با ذوق گفت: وای مدرسه ی خوبی بود...حیاطش هم بزرگ بود هم خیلی تمیز بود!
جان با حالی غرق در فکر و گرفته همان طور که به مسیرش چشم دوخته بود, لب زد: اوهوم خوب بود...فقط...
چن: فقط چی؟؟
جان نفسش را بیرون داد: هیچی...مهم نیست.
چنگ با بی تفاوتی نگاه گذرایی به جان انداخت: جان حتما نگران حضور اون همه آلفا شده...گفتم که اهمیتی نده.
جان با گرفتگی در دلش با خودش صحبت کرد: کاش می شد اهمیت ندم...با اون نگاهای سنگینشون!
منکر آن نمی شد که آن آلفا چهره ی خاصی داشت اما او دلش به این راحتی ها نمی لرزید. نگاه های عجیب آن آلفا بیشتر جان را اذیت می کرد و تاثیر رخ زیبایش را از بین می برد!
در راه رسیدن به خانه مدام با هم صحبت می کردند و به لطف پرحرفی های چن، او توانست فکرش را منحرف کند و آن خاطره را به دست فراموشی بسپرد.
جان به خانه برگشت و مادرش را دید که روی صندلی نشسته و عمیقا به فکر فرو رفته است. طوری که حتی متوجه برگشت جان نشده بود.
جان با عجب و شکاکیت مادرش را صدا زد: مامان؟؟
مادر با شنیدن صدای جان از فکر بیرون آمد، لبخند کمرنگی زد و جواب داد: اوه جان...برگشتی.
جان سری تکان داد: آره...چی شده مامان؟؟
مادر نگاهش را پایین انداخت. همان طور که ابروانش را در هم کشیده بود باز به فکر فرو رفت.
مادر: پدرت...دیشب برنگشت خونه...خیلی وقته نیومده خونه.
جان با تعجب پرسید: واقعا؟؟...دیشب هم نیومد؟؟
مادر: نه...باهاش تماس گرفتم گفت خونه ی یکی از دوستاشه.
جان بیشتر متعجب شد.
مادر به آرامی سرش را تکان داد و لب زد: آره...عجیبه...اون دوستی نداره که بتونه شب خونش بمونه...از اون گذشته اون هیچ وقت خونه ی کسی جز خودش نمی مونه...اگرم خونه نیاد توی دفتر کارش می مونه یا داخل بار.
YOU ARE READING
OK (Completed)
Fanfictionداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...