نقاب

651 227 172
                                    

فصل چهارم

صبح روز بعد، از همان مسیر همیشگی به مقصد مدرسه به راه افتادند.

قرارگاه همیشگی آن ها پارک صورتی بود. بعد از ملاقاتی دوباره و رد و بدل کردن مکالمات صبحگاهیِ همیشگی با قدم هایی آهسته به سمت مدرسه به راه افتادند.

نفسش را با حسرت بیرون داد و گفت: چه بد!

چنگ نگاهش را به او داد: چیشده؟

چن همان طور که نگاهش را به روبرو داده بود گفت: میدونی چیه، من خودمو داخل یه بازی میبینم.

چنگ ابرویی بالا داد: چجور بازی؟؟

چن: حس میکنم یکی منو انداخته توی بازی مار پله... همش میخوام یه دوست امگا واسه خودم پیدا کنم که توی مدرسه باهاش وقت بگذرونم، حوصلم سر نره، سر کلاس با هم باشیم...بعد من تاس میندازم...میرم جلو... دوباره تاس میندازم...اما هر بار که نزدیکش میشم مار منو نیش میزنه و دوباره بر میگردم سر جای اولم!

چنگ لبخندی زد و گفت: مثال جالبی بود!

چن با گرفتگی به او نگاه کرد و گفت: تو هم قبول داری نه؟ که من اون مهره ی بدشانسِ بازیم!

چنگ با تعجب پرسید: پس من واسه تو چیم؟!

چن با کلافگی گفت: بس کن، چقدر این سوالو میپرسی.

چنگ: یه جوری با حسرت حرف میزنی که انگار منو نمیبینی!

چن: آیییی چنگ تورو جون اسطوخودوس بس کن!!!

چنگ کمی ابرو هایش را در هم کشید. چن زیر چشمی به چهره ی آزرده ی او نگاهی کرد و گفت: جون خودت اون قیافه رو نگیر...هر موقع اونجوری نگام میکنی زهرم آب میشه!!!

چنگ نگاهش را به مسیرش داد و لب زد: این قیافه رو میگیرم تا یادت باشه نتیجه ی عصبانی کردن من چیه!

چن با لجبازی جواب داد: اوهوکی!...تو هم اخم کن و ببین نتیجه ی قیافه گرفتن واسه من چیه!!!

چنگ با چشمان گرد شده و آتشینش به چن نگاه کرد که چن فورا سرش را به جهتی دیگر کج کرد و شروع به سوت زدن کرد!

چنگ غرید: چن خیلی حرف میزنی!!!

چن به چنگ پرید و با اعتراض گفت: چی گفتم؟؟ از آمال و آرزوهای دست نیافتی یه امگا گفتم، خطا کردم؟؟...بیا منو بخور!...چقدر تو بی جنبه ای، همه چیو به خودت نگیر جناب ژائو ژو چنگ!!!

چنگ نگاه خشم آلودش را هم چنان به چن دوخته بود که چن هم متقابلا ابروهایش را در هم کشید!

همان طور که کنار یکدیگر قدم می زدند نگاه خشمگینشان را از یکدیگر بر نمی داشتند.

ناگهان صدای ضعیفی از پشت سر توجهشان را جلب کرد.

هر دو از حرکت ایستادند و هم زمان نگاهشان را به پشت سرشان دادند.

از دیدن شخصی که با آخرین سرعتش به سمتشان می آمد کم مانده بود چشمانشان از حدقه خارج شود.

 OK (Completed)Where stories live. Discover now