فصل سوم
در همان حال که کتابش را در دستش نگه داشته بود با کنجکاوی نگاهش را بالا آورد و گفت: جان؟..یه سوال بپرسم؟؟
جان نگاهش را از کتاب گرفت و ابرویی بالا انداخت: بپرس.
ییبو: تو به چی علاقه داری؟؟
جان کتابش را بست، نگاهش را به گوشه ای داد و پرسید: منظورت واسه ادامه تحصیله؟
ییبو سری به نشان تایید تکان داد.
جان شانه ای بالا انداخت: هنوز نمیدونم.
ییبو کمی سرش را کج کرد و پرسید: دوست نداری در موردش فکر کنی؟؟..تو واقعا با استعدادی!
جان با کمی بی تفاوتی گفت: شاید سال بعد در موردش فکر کنم.
ییبو سری به نشان تایید تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. کتابش را به دست گرفت که جان بعد از مکثی کوتاه، با تردید از او پرسید: تو...به چی علاقه داری؟!
ییبو با سوال جان، چهره اش شاداب شد و جواب داد: خوب راستش من ارتش رو خیلی دوست دارم!
جان متعجب پرسید: ارتش؟؟
ییبو سری تکان داد: اوهوم، نیرو هوایی!...میخوام مثل بابام یه خلبان جنگنده ی جت نیروی هوایی باشم!
چشمان جان کمی گرد شد: عجب شغل پر ریسکی!
ییبو لبخندی زد: آره منم دوست دارم برم پیش بابام!
جان: به کارای تجاری علاقه ای نداری؟
ییبو: نچ! فقط ارتش!
جان سری تکان داد و به فکر فرو رفت. لحظه ای بعد زبان گشود: اگه واقعا بهش علاقه داری برو.
ییبو نگاهش را پایین انداخت و با کمی تردید لب زد: تو...به این شغل علاقه نداری؟؟
جان نگاه متعجبش را به چشمان منتظر و گرفته ی ییبو دوخت و با من من و رودربایستی گفت: اوه...خـ..خوب... من هیچ اطلاعاتی در موردش ندارم...پس نمیتونم الان بگم که ازش خوشم میاد یا نه.
ییبو ناگهان با هیجان گفت: این که چیزی نیست بیا من چیزایی که ازش میدونم رو واست بگم!
«میدونید چرا ییبو این سوال رو از جان پرسید؟؟»
YOU ARE READING
OK (Completed)
Fanfictionداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...