اعتراف

758 220 232
                                    

فصل سوم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


فصل سوم

هیچ کلمه ای برای توصیف آن لحظات پیدا نمی کردند؛هیچ کدامشان.

فوق العاده، محشر، زیبا، باور نکردنی، عالی، عاشقانه یا چه؟!

برای ییبو ورای تصورات و ذهن محدودش بود که بخواهد این لحظه را حتی در رویا تجربه کند!

اما آن اتفاق در بیداری و با پیش قدم شدن خودِ جان برایش رخ داده بود!

از آن ساعات محدود، برای کنار هم بودن، نهایت استفاده را بردند.

در خیابان ها شانه به شانه و گاهی دست در دست یکدیگر قدم می زدند، می خندیدند و صحبت می کردند!

آن لحظات، زیبا ترین لحظات عمرشان بود. ییبو حس می کرد بار سنگین گناهش که مدت هاست تبدیل به سوهان روحش شده از روی قلبش برداشته شده است.

جان هیچ کلمه ای برای وصف و شرح حال خوبش پیدا نمی کرد.

چه طور بود که کنار ییبو این قدر خوشحال و بازیگوش می شد؟!

حتی این وجه از وجود خودش برایش ناشناخته بود و او امروز توانسته بود آن را به کمک ییبو؛ آلفای مورد علاقه اش، کشف کند!

از جلوی هر مغازه ای که عبور می کردند با نگاه کردن به اجناس پشت ویترین اظهار نظر می کردند!

هر کس ساز خودش را می نواخت و به دیگری اهمیتی نمی داد!

نه موافق بودند و نه مخالف؛ فقط صحبت می کردند!

با هزینه ی ییبو دو فنجان شکلات داغ خریدند و در حالی که شانه هایشان به یکدیگر چسبیده بود در خیابان ها قدم می زندند و می نوشیدند!

سپس جان از یک دکه ی فست فود فروشی، دو عدد پیراشکی داغ و تازه تهیه کرد.

استخوان فک آن ها مدام در حال جنبش بود و لحظه ای از حرکت نمی ایستاد!!!

ییبو حتی گاهی با دستش از پیراشکی خودش جدا می کرد و در دهان جان قرار می داد!!!

جان همان طور که شانه به شانه ی ییبو راه می رفت، با خنده گفت: ییبو هر چی داشتی دادی به من!..پس خودت چی؟؟!!

ییبو با بی خیالی گفت: نچ! بیا اینم بخور!!!

و لقمه ی جدا شده را به سمت دهان جان برد. جان هم به ناچار با دست خودش از پیراشکی اش جدا می کرد و به ییبو می داد!

 OK (Completed)Where stories live. Discover now