فصل سومآن حجم از هیجان، خواب را از چشمان جان ربوده بود. بعد از بازگشت به خانه چندین ساعت را صرف مکتوب کردن تمام اتفاقاتی که در کازینو برایش رخ داده بود، کرد.
تمام تمرکزش روی رابطه ی خودش و ییبو بود. با این که اصلا اهل یادداشت کردن خاطرات نبود اما امشب با تمام شب های زندگی اش تفاوت داشت!
از لحظه ی ورودش به کازینو تا بازگشت به خانه، همگی را با ذکر جزئیات یادداشت می کرد.
مکالمه ها، نگاه ها، واکنش ها و احساسات را تماما به صورتی زیبا و خطی خوانا می نوشت. حتی برای این خاطره، دفتر مخصوصی را انتخاب کرده بود!
برای آن که چیزی را از قلم نیندازد بار ها اتفاقات را در ذهنش مرور می کرد و هر چه را که به یاد می آورد سریعا داخل متن می گنجاند.
ییبو هم مثل جان به هیچ عنوان اهل مکتوب کردن خاطرات نبود. او فقط صحنه ها را بار ها و بار ها در ذهنش مرور و کنکاش می کرد تا علت تمام رفتار ها و حرف های جان را بفهمد!
مدام از خودش می پرسید آیا جان هم مانند خودش به او علاقه مند است یا نه. با این که گرگ درونش به او جواب مثبت می داد اما باز هم به شک می افتاد و دوباره اتفاقات را از نو مرور می کرد!
به حال ذهن کُندش افسوس می خورد؛ چرا که برای حل مشکلات دیگران بسیار باهوش عمل می کرد اما وقتی موضوع خودش وسط آمده بود سردرگم مانده بود و لقمه را دور سرش می چرخاند!
با هیجان و سردرگمی زمزمه می کرد: یعنی اونم منو دوست داره؟؟..آره خوب وقتی اونجوری بهم لبخند زده و باهام حرف زده پس دوستم داره...ولی آخه چرا اون جا خواستم واسش نوشیدنی بیارم ازم نپرسید کجا می رم؟؟...یعنی واسش مهم نبودم؟؟
باز هم با کلافگی موهایش را بین انگشتانش می گرفت و همین چرخه را از ابتدا شروع می کرد!
آن شب را هردوشان، نزدیک طلوع خورشید به خواب رفتند.
روز بعد ییبو با خوب آلودگی تمام خودش را به دبیرستان رساند. تمام ساعات در ردیف آخر کلاس، سرش را روی نیمکت گذاشته بود و اتفاقات کازینو را دوباره در رویا می دید!
YOU ARE READING
OK (Completed)
Fanfictionداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...