پیام ناشناس

722 228 184
                                    

فصل دوم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

فصل دوم

به سمت اتاق مادرش رفت، در زد و وارد شد.

مادر که در حال تایپ کردن بود نگاهش را بالا انداخت: چیشده ؟

ییبو: یه، یه خواهشی دارم!!!

مادرش عینک مطالعه اش را از چشمانش درآورد و پرسید: چه خواهشی؟

ییبو: ازت میخوام که شماره ی جان رو برام از هوک بگیری!!!

مادر متعجب، اما با کمی بی تفاوتی پرسید: شماره ی اونو میخوای چیکار؟ خوب مگه قرار نیست چهار روز دیگه ببینیش؟

ییبو: اگه بیاد.

مادر سریع جواب داد: میاد!...حالا لطفا اجازه بده من تایپ اینارو تموم کنم.

ییبو با جدیت اصرار کرد: لطفا مامان، شمارشو بهم بدین!

مادر: من شمارشو ندارم ییبو.

ییبو: خوب از هوک بگیر.

مادر نفس عمیقی کشید: باشه!

چهره ی ییبو بشاش تر گشت و از اتاق خارج شد.

مادر با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد: کارم سخت تر شد.

گوشی اش را برداشت و تماس را برقرار کرد: سلام عزیزم، خسته نباشی...یه خواهشی ازت داشتم!!!

به اتاقش برگشت و با استرس تمام خودش را روی تخت انداخت. ضربان قلبش بالاتر رفت و بی قراری اش هم افزون می گشت.

یعنی مادرش کاری را که ازش خواسته انجام خواهد داد؟

اما باید چه به جان می گفت؟

چطور باید مکالمه ای را با او شروع می کرد؟

گوشی اش را به دست گرفت که ناگهان پیامی به گوشی اش ارسال شد.

یک پیام از سمت مادر!!!

مادر: اینم شماره تلفنش*********

ییبو در جواب، نوشت: ممنون.

ضربان قلبش به صورت دیوانه واری بالاتر رفت. بدنش یخ کرده بود و دستانش کم کم در شرف لرزش بودند.

شماره اش را در گوشی ثبت کرد.

با خودش کلی کلنجار رفت.

ییبو قصد کرد مکالمه ای را با جان در ویچت شروع کند: وای خدا...چی بنویسم؟؟ چطوری شروع کنم؟؟...نه نه اینم خوب نیست...باید یه چیزی بنویسم که تحریک بشه جوابمو بده....اگه از اولش بفهمه منم که عمرا جوابمو بده....نهههه اینم اصلا خوب نیست!!!

 OK (Completed)Where stories live. Discover now