فصل دوم
مدیر: ازتون میخوام شماره ی تلفن شخصی جان رو بهم بدید!!!
آن دو با بهت به هم نگاهی انداختند.
چنگ: عذر میخوام جناب مدیر ولی این ممکنه یه مسئله ی خصوصی باشه و جان مایل نباشه در موردش با کسی صحبت کنه.
مدیر لبخند ملایمی زد: مطمئنم که در موردش به شما گفته، اون هم مفصل!!!..من از شما نمیپرسم که چی گفته چون میخوام اینو از زبون خودش بشنوم و کمکش کنم...جان، پسر باهوشیه و آینده ی خوبی در انتظارشه اما به نظرتون بدون کمک و راهنمایی های آدم های آگاه و خِبره میتونه موفق بشه؟؟
آن دو با تردید به هم نگاه کردند و سرشان را پایین انداختند.
مدیر: مطمئنم شما دو تا نهایت تلاشتونو میکنید که کمکش کنین ولی این کافی نیست...اون پسر باید مدارک و کارنامه های سال های دبیرستانش رو داشته باشه که بتونه تحصیلات دانشگاهی داشته باشه، مگه نه؟؟
حق با مدیر بود.
جان حتی اگر هم در رشته ی خود به یک نابغه تبدیل می شد باید مدرکی می داشت که ثابت کند او دروس پایه را گذرانده و نمره ی قبولی اش را دریافت کرده است.
چنگ و چن قول داده بودند که در این مورد به کسی چیزی نگویند اما الان، بحث آینده ی او بود و آن دو اصلا ذهنشان به این جا نرسیده بود!
از طرفی مدیر به آن ها گفته بود که قصد کمک به او را دارد نه چیزی دیگر!
مدیر: خوب، باهام همکاری میکنید که به جان کمک کنیم؟ من نیاز دارم که باهاش صحبت کنم؛ اونم تنها با شخص خودش نه خانوادش.
آن دو نگاهی به هم انداختند و چن به آرامی سرش را به نشان تایید تکان داد.
چنگ از جایش برخاست و شماره ی گوشی جان را روی برگه ای که مدیر روی میز قرار داده بود، نوشت.
مدیر: تصمیم درستی گرفتین، ازتون ممنونم...من بعدا به شما نیاز دارم...پس لطفا کمکم کنید!
چنگ: ولی شما میخواین یه جان چی بگید؟؟
مدیر: من فقط میخوام ازش چند تا سوال بپرسم و میخوام خودش بهم جواب بده...این برگه های ورود به کلاس رو هم ببرید و ممنون از این که همکاری کردید!
YOU ARE READING
OK (Completed)
Fanfictionداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...