زن دوم

824 258 83
                                    


بچه ها اینم جبرانی امروز ❤️❤️❤️

آلفای ما در این مدت هر زمان که جان را میدید به وضوح چشمانش میدرخشید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

آلفای ما در این مدت هر زمان که جان را میدید به وضوح چشمانش میدرخشید. کم پیش میامد آن امگا لبخند بزند اما وقتی لبخند میزد نفس را در سینه ی آلفای بیچاره حبس میکرد و حالش را دگرگون میکرد.

انگار که با دیدن او از این رو به آن رو میشد و به اولین دوره ی راتش نزدیکتر میشد!

چرا؟!

چون بدنش داغ میکرد، تنفسش تند تر میشد و از آن مهم تر رایحه اش بیشتر از قبل فضا را پر میکرد اما سریعا به خودش میجنبید و با کمک قرص خودش را نجات میداد!

در این مدت جان حال و احوال خوبی که نداشت هیچ بلکه اتفاقی افتاد که حالش را چندین برابر از اینی که بود بدتر کرد.

***

بعد از کلاس کنگ فو همراه با چن و چنگ به کلوپ بازی رفت.

تقریبا هوا رو به تاریک شدن بود که به خانه بازگشت.

کلید را انداخت و وارد شد.

سویشرت و شلوار سفیدش را با کلاه مشکی رنگش بسیار هماهنگ بود. دستی به یقه ی لباسش کشید و نفسش را بیرون داد.

بعد از گذر از حیاط، وارد خانه شد. خانه همیشه ساکت بود اما اینبار صدای جر و بحث می‌آمد!

به اتاق پذیرایی وارد شد و در کمال تعجب زن غریبه ای را دید که با آرامش و در تنهایی آن جا نشسته است!

زنی با کت و دامن آبی تا زیر زانو که موهایش را بالای سرش بسته بود. استایل خاصی داشت. اما به این فکر می کرد که چقدر این زن برایش آشنا است!

جان با تردید و به آرامی وارد شد و خودش را به زن نشان داد.

آن زن که یک آلفا بود با نگاه بی حسش پسر امگا را برانداز کرد. با صدایی خنثایش گفت: پس تو پسرشی!

جان کمی چشمانش را ریز کرد و پرسید: شما؟

زن: از بابات بپرس!

جان با کنجکاوی و دو دلی، با قدم هایی بلند و سریع آنجا را ترک کرد و وارد اتاق پدرش شد. پدر و مادرش با صدای نسبتا بلندی در حال بحث کردن بودند.

 OK (Completed)Where stories live. Discover now