جنگ

854 263 139
                                    

جان گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل کرده بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


جان گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل کرده بود. موهایش که بخاطر عرق زیاد خیس شده بودند روی چشمان نمناکش را گرفته بودند.

چشمانش به وضوح قرمز شده و به مرز گریه رسیده بود که چن و چنگ برگشتند و در دو طرف، کنارش نشستند.

چن با شنگولی گفت: این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟؟

موهای جان را از روی چشمانش کنار زد و متوجه شد که درحال گریه کردن است!

چن با بهت گفت: عهههه جان بس کن لطفا چیزی نشده که من خوبم...منو ببین هیچیم نشده...کاردستی که درست نمیکنیم داریم مبارزه میکنیم!

چنگ: جان دو روزه خیلی عجیب شدی...خیلی ناراحت و درهم شدی، چیشده؟؟

جان سرش را آرام تکان داد: هـ..هیچی...هیچیم نیست.

چنگ: مشخصه، انگار کشتی های نجاتت غرق شدن!

جان: نمیخوام...درموردش حرف بزنم.

هردو برای ثانیه ای سکوت کردند که چن گفت:

پس هرموقع که خواستی حرف بزنی ما کنارت هستیم!

جان نگاهی به چن انداخت و لبخند کوچک و تشکر آمیزی زد.

چن بازویش را گرفت: خوب بیا بریم به بقیه ی تمرینمون برسیم، الان استاد ازمون عصبانی میشه.

جان قبول کرد و اینبار ملایم تر کار کرد و به تمرین پرداخت.

بعد از اتمام کلاس، استاد دوباره نیم ساعت اضافه تر با جان تمرین کرد و به شدت به او سخت گرفت.

جان به حدی عصبانی بود که هیچکدام از این سختگیری ها او را برای اولین‌بار از پا در نیاوردند.

تمام دستورات استاد را انجام میداد. انگار داشت شخصی را زیر آن ضربات مرگبارش به کشتن میداد.

به راستی چه کسی در ذهنش بود؟!

چن و چنگ هم در گوشه ای منتظرش نشسته بودند.

بعد از اتمام کلاس، با هایکوان به سمت خانشان رفتند.

چشمان جان ترکیبی از دو حس خشم و غم بود. هنوز هم ساکت بود، با خودش فکر میکرد و پوست لب پایینش را با ناخن هایش میکَند.

 OK (Completed)Where stories live. Discover now