فصل دوم
مادر: سلام بفرمایید؟
مدیر : روزتون بخیر خانم شیائو...من لی دونگ ووک هستم...مدیر مدرسه ی پسرتون...میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟!
مادر: ممنون قربان حتما، بفرمایید؟
مدیر: یه سوال ازتون داشتم خانم شیائو...به چه علت میخواین پرونده ی جان رو از مدرسه تحویل بگیرید؟...از مدرسه راضی نیستین؟
مادر به معنای واقعی انتظار هیچ تماسی را از سمت مدرسه نداشت. متعجب شده بود و کمی دستپاچه.
چه می توانست بگوید؟
این که همسرش به جان اجازه ی ادامه ی تحصیل نداده است؟
مادر: جناب مدیر...راستش...جان این اواخر خیلی با بچه ها درگیر میشه...منم به همین علت قصد داشتم که مدرسشو عوض کنم و اونو به دبیرستانی ببرم که...خوب...بتونه با بچه های اون جا راحت تر باشه...جان پسر حساسیه و به همین خاطر فکر میکنم جایی که هم نوع های خودش باشن میتونه راحت تر کنار بیاد.
مدیر: میفهمم خانم شیائو...من به هیچ عنوان قصد توهینی ندارم اما این گونه مدارس در سطح متوسط و حتی رو به پایین هستن...جان پسر درسخون و باهوشیه و تا الان از بهترین شاگردای کلاسش بوده...از نظر من واقعا حیفه که به خاطر این موضوع اونو به جای دیگه ببرید که آیندش تحت الشعاع قرار بگیره...ما این جا اساتید و معلم های فوق العاده ای داریم و شک ندارم جان با تلاش و پشتکاری که داره میتونه آینده ی درخشانی داشته باشه.
مادر: ازتون ممنونم جناب مدیر از اینکه نگران جان هستین...ولی خوب...
مدیر: به خاطر مشکل جسمی هست که داره؟
مادر به آرامی جواب داد: بله.
مدیر از لحن و صحبت های نامطمئن خانم شیائو به شک افتاده بود.
بدون شک مادرش از این دبیرستان جدید اطلاعات کافی داشته و می دانسته که این دبیرستان، یک دبیرستان سطح بالا است که مسلما تعداد آلفاها و بتاها به مراتب بیشتر از امگاهاست.
پس حتما فکر این جا را هم کرده و امکان نداشته که بی خبر و بدون آگاهی کاری انجام دهد. پس شک نداشت که موضوع، چیز دیگری است.
YOU ARE READING
OK (Completed)
Fanfictionداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...