عکس پایین از راست به چپ: سوبین، هانسه و ییبو😁
هانسه خیلی بانمکه نه؟؟😍😍😍
فصل چهارم
مورگان بدنش را روی بدن یئونگ کشید و با لحن ترسناکی لب زد: انگار دیگه به دردم نمیخوری...نترس، تو نفر آخری عزیزم!...اول اون جفت نکبتت، بعد اون امگای بی خاصیت رو جلوی چشمات از صفحه ی روزگار محو میکنم...با این کارت، بزرگ ترین اشتباه زندگیتو مرتکب شدی!
یئونگ تا این را شنید با خشم و قدرت فریاد زد: عوضی پست فطرت...یه مو از سر هر کدومشون کم بشه زنده نمیمونی...حتی اگه یه روز به آخر زندگیم مونده باشه خودم میکشمت، ولم کنین آشغالا!!!
اما در همین حین سیلی محکمی روانه ی صورتش شد. ضرب آن سیلی به حدی بود که گوشش برای لحظه ای صداهای اطراف را نمی شنید.
سرش را به سختی حرکت داد و دوباره به سمت مورگان گرفت.
در همین حین که مورگان قصد کرد کارش را ادامه بدهد ناگهان صدای زد و خوردی در بیرون از اتاق، روی راه پله ها به گوش رسید!
مورگان چشمان متعجبش را به مردان و به در اتاق داد. یئونگ به خاطر وقفه ی ایجاد شده چشمانش را بست و نفسش را با خیالی آسوده بیرون داد.
در یک چشم به هم زدن، درب اتاق با ضرب و صدای وحشتناکی باز شد. یئونگ با دیدن آن شخص کم مانده بود چشمانش از حدقه خارج شود.
دو مرد که یئونگ را اسیر کرده بودند اراده کردند تا دستشان را به سمت اسلحه هایشان ببرند اما آن شخص خیلی سریع تر از آنان واکنش نشان داد و با دو گلوله آن ها را از پا در آورد.
یئونگ مات و مبهوت لب زد: سانگ؟؟!!
اما ناگهان مورگان در یک حرکت سریع، پشت یئونگ قرار گرفت و ایستاد. بازویش را دور گردنش حلقه کرد و اسلحه اش را روی شقیقه ی یئونگ قرار داد.
سانگ سریعا اسلحه را به سمت مورگان گرفت و با وحشت و خشم تمام، نگاهش را بین مورگان و یئونگ چرخاند.
مورگان زیر لب غرید: به به، ببین کی اینجاس!...جرات کن یه حرکت اضافه انجام بدی...چه یه لیوان آب بخورم چه این بتا رو بکشم...پس عاقل باش و خیلی آروم اسلحتو بزار زمین!!!
YOU ARE READING
OK (Completed)
Fanfictionداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...