خوش شانسی

687 233 133
                                    

فصل سوم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


فصل سوم

انتظار شنیدن این خبر را نداشت. نه حالا که تنها چهار روز تا تورنمنت باقی مانده بود.

با تعجب پرسید: چی؟؟...آخه چرا؟؟

یوبین با تاسف گفت: متاسفم جان ولی انگار پوکر صرف نظر کرده.

جان: آخه...مگه نگفتی که نفر اول ثبت نام کرده؟؟..حالا چی شده که صرف نظر کرده و شرکت نمیکنه؟؟..اینو بقیه ی رقبا هم میدونن؟؟

یوبین: نه فقط به من گفته...گفت که میخواد برای یه مدت بره آمریکا برای دیدن یه نفر.

جان نالید: آخه چرا الان؟؟

یوبین با تاسف نفسش را بیرون داد و گفت: منم نمیدونم جان...پوکر کارای عجیب زیاد انجام میده...این اولین بارش نیست.

جان: نمیتونی باهاش حرف بزنی که حالا سفرشو عقب بندازه؟؟

یوبین با تردید گفت: نمی‌دونم.

جان ملتمسانه گفت: یوبین همش چهار روز دیگه مسابقه شروع میشه...من خیلی دلم میخواست ببینمش.

یوبین تسلیم شد: باشه جان، من باهاش حرف میزنم ببینم میتونم راضیش کنم که کنار نکشه و واسه ی مسابقه بیاد یا نه...خبرش رو آخر شب به بعد میدم.

جان با هیجان گفت: ممنون یوبین!!!

یوبین هم خنده ی ملایمی کرد: خواهش میکنم!...برو به کارات برس که منم بعد از کارام باهاش حرف بزنم.

جان: ممنونم یوبین!...روز بخیر!

یوبین: روز تو هم بخیر!

گوشی را قطع کرد و به صفحه ی سیاه شیشه ای گوشی خیره شد. چهره اش گرفته شد و زمزمه وار گفت: اگه قبول نکنه چی؟!

امید زیادی برای دیدن او نداشت.

بالاخره بعد از کلی تلاش موفق شده بود اجازه ی مادرش را برای رفتن به کازینو داشته باشد چرا که مادرش به شدت مقاومت می کرد اما جان با اطمینان دادن ها و قول هایی که داده بود توانست او را راضی کند.

چرا که این بار، آخرین باری بود که به آن جا خواهد رفت.

دوباره زیر لب نالید: خدا کنه این بار هم شانس بیارم!!!

 OK (Completed)Where stories live. Discover now