آلفای تازه وارد💚

1K 230 219
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


فصل چهارم

جان به آرامی پلک زد و نگاهش را به اطراف چرخاند. لب زد: ما..مان.

مادر، صورت پسرش را نوازش کرد و گفت: جانم عزیزم؟...جانم پسر قشنگم!!!

جان به سختی آب دهانش را فرو برد و لب زد: ساعت...چنده؟؟

مادر: الان نزدیک صبحه...تو دو روز تمام بیهوش بودی!!!

جان نیم خیز شد و متعجب پرسید: دو روز؟؟

مادر سرش را تکان داد: آره...وقتی به خاطر درد از هوش رفتی اورژانس رسید...برات سرم زدن، حالت خوب بود... تا این که بعد از دو ساعت توی خواب تب کردی.

جان روی تخت نشست و متحیر به صحبت های مادرش توجه کرد. پرسید: آخه...من قبلا هم این جوری شدم...اما نمی‌فهمم واسه ی چی تب کردم؟؟

مادر سری تکان داد: نمیدونم عزیزم...دکتر معاینت کرد و گفت مریض شدی و برات دارو تجویز کرد...چن اومد... چنگ، یئونگ و سانگ و حتی یوبین!

جان با چشمان گرد شده اش به صورت مادرش زل زد: واقعا؟؟

مادر سری تکان داد.

جان کمی سرش را ماساژ داد: آخخخ...خودمم نمی دونم چم شد.

مادر: وقتی تب داشتی توی خواب حرف میزدی.

جان: واقعا؟؟...چی میگفتم؟؟

مادر با تردید نگاهش را پایین انداخت. جواب داد: راستش...ییبو رو صدا میزدی!

جان متعجب و با تندی گفت: چییی؟؟!!...ییبو؟؟...آخه چرا من باید....

ناگهان به خاطرِ به یاد آوردنِ صحنه ای مبهم، حرفش را نا تمام گذاشت.

نگاه متفکر و مشکوکش را به روی زمین چرخاند.

مادر پرسید: چی شد؟؟

ناگهان صدای مبهم و ناواضحی از گریه ها و فریاد هایش در رویا را به یاد آورد.

سرش را کج کرد و لب زد: عجیبه...فکر کنم...یه خوابی دیدم...مهم نیست!

از روی تخت پایین آمد و کش و قوسی به بدنش داد. حال عمومی بدنش کاملا خوب بود و هیچ اثری از بیماری و یا درد در بدنش حس نمی کرد.

 OK (Completed)Where stories live. Discover now