تلنگر

730 241 108
                                    

فصل دوم

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.


فصل دوم

همان طور که آبمیوه را در دستش نگه داشته بود به حرف های آن بتا فکر می کرد.

مدام اسمش را با خودش تکرار می کرد تا آن را از یاد نبرد: یئونگ..یئونگ...

آن مرد به راستی زیبا بود و از سر و وضعش می شد تشخیص داد که وضع نسبتا خوبی دارد اما بنا به گفته ی خودش او هم سختی های زیادی را متحمل شده است؛ با این که یک بتا است.

عزمش را جزم کرد. باید یک حرکت اساسی می کرد. این شرایط به معنای واقعی برایش سخت و غیر قابل تحمل بود. پس باید کاری می کرد و چاره ای می یافت.

با خودش زمزمه می کرد: بابا هیچ وقت حرفیو بی دلیل و الکی نمیزنه...یعنی واقعا نمیتونم مدرسه برم...باید یه فکری بکنم...باید با یکی حرف بزنم...باید ازش کمک بخوام...باید...

ناگهان متوجه شد که کسی جلویش ایستاد و راهش را سد کرد!

سرش را بالا گرفت و با دیدن دوباره ی آن آلفای متجاوز شوکه شد!!!

چهره ی ییبو  این بار بسیار جدی بود.

ییبو: میخوام باهات حرف بزنم.

جان ابروهایش را در هم کشید: مگه نگفتم گورتو گم کن و دیگه دور و بر من پیدات نشه؟؟

ییبو اخمی کرد و فورا جلو رفت. مچ دست جان را محکم گرفت و او را به دنبال خودش کشید.

جان ناگهان خودش را باخت و از حس آن دست قدرتمندی که دور مچش پیچیده شده بود، دوباره ترس به دلش هجوم آورد. با ترس گفت: ولم کن...گفتم ولم کن!!!

ییبو او را به داخل کوچه ای برد. او را به دیوار تکیه داد و یک دستش را به دیوار تکیه داد. سپس به لحنی جدی پرسید: تو گفتی؟؟ تو به مدیر گفتی؟؟

جان که به شدت ترسیده بود و سعی می کرد بر آن غلبه کند جواب داد: بزار برم...دست از سرم بردار!!!

ییبو کمی صدایش را بالاتر برد: گفتم تو به مدیر همه چیو گفتی؟؟

جان: چیو؟؟

ییبو: خودتو به اون راه نزن...تو به مدیر همه چیو گفتی...که بیاد و منو اخراج کنه و پروندمو سیاه کنه!!!

جان که هر لحظه ترسش بیشتر میشد، گفت: من چیزی نگفتم..ولم کن میخوام برم!!!

خواست حرکت کند که ییبو آن دستش را هم به دیوار تکیه داد و جان را بین خودش و دیوار گیر انداخت.

 OK (Completed)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang