هر سه در حال تعویض لباس بودند که جان گفت: بچه ها فردا برای ناهار خونه ی ما دعوتین!چن: ممنون جان ولی من هنوز شمارو دعوت نکردم...مامان و بابام مدام سرشون شلوغه...اگه میشه من نیام.
جان با تعجب گفت: نههه چن این چه حرفیه؟؟ مگه نمیگی ما با هم دوستیم؟؟ دوستا به هم این جور چیزیایی نمیگن...بعدشم، من میخوام شما کنارم باشین...بازم وقت برای دعوت هست.
چن لبخند خجالت زده ای زد: ممنون جان...ولی واقعا خجالت میکشم!
چنگ: خجالت نداره چن...ماها با هم دوست صمیمی هستیم...ما فقط می خوایم کنار هم باشیم...به این چیزا فکر نکن...اینا واسه ی آدم بزرگا و روابط پیچیدشونه...جان ممنون بابت دعوت!...منو چن حتما فردا میاییم!!!
چن لبخند خجالت زده ای زد: ممنون جان!!!
جان هم متقابلاً لبخندی زد: اینو بزار به پای تشکر واسه مشقام!!!
چن خندید و گفت: نه من که چیزی نمیخوام جان!!!
جان: واسه این بود خجالتتو آب کنم!...بیایین کلی بازی جدید میخوام دانلود کنم تا با هم بازی کنیم!!!
چن: ممنون جان!
چنگ: ممنون جان، از مادرت هم تشکر کن!
_____به خانه بازگشت اما باز به محض جدا شدن از دوستانش یاد آن آلفای متجاوز افتاد!
با فکر کردن به او ضربان قلبش بالاتر رفت، بدنش یخ کرد و چهار ستون بدنش به لرزه در آمد.
سریع وارد خانه شد و درب را محکم بست: سلام مامان!!!
مادر از آشپزخانه بیرون آمد: سلام به پسر خوشگلم!..خسته نباشی عزیزم!!!
جان به سمت مادرش رفت و او را در آغوش گرفت: مامان!!!
مادر: جانممم!!!
جان : خیلی دوستت دارم!!!
مادر چشمان پسرش را بوسید: منم دوستت دارم عزیزدلم!...برو یه دوش بگیر و بیا با هم شام بخوریم...واست استیک درست کردم! از اونایی که تند و تُردن و خیلی دوستشون داری!!!
جان با هیجان و خوشحالی تشکر کرد: وااای ممنون مامان!!!
چه در خانه در کنار مادرش بود و چه همراه دوستانش، در هر دو صورت احساس امنیت می کرد. اما همین که تنها می شد ترس تمام وجودش را پر می کرد.
أنت تقرأ
OK (Completed)
قصص الهواةداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...