فصل دوماز روی صندلی اش برخاست و کش و قوسی به بدنش داد.
در همین حین گوشی اش زنگ خورد. به سمتش رفت و از دیدن نام مخاطب کم مانده بود چشمانش از حدقه خارج شود.
جان: چی؟؟..این که، اینکه..باباس!!!
پدرش حتی یک بار هم در عمرش با گوشی اش تماس نگرفته بود!
یعنی واقعا خود شیائو هوک بود؟!
حتی به چشمانش هم شک کرده بود. یعنی درست می دید؟؟
دستانش شروع به لرزیدن کرد.
علامت تلفن سبز رنگ را لمس کرد.
به آرامی موبایلش را سمت گوشش برد و با استرس و صدای لرزان لب زد: ا..الو؟؟
طبق معمول،صدای خشک پدرش را از پشت خط شنید که با آن صدایی آرام شروع به صحبت کرد: فردا شب برای یه مهمونی میام دنبالت..ساعت هشت آماده باش.
پدر تماس را قطع نکرده بود و هم چنان منتظر جواب جان بود!
جان به سختی لب زد: سـ..سلام، باشه.
پدر هم بعد از شنیدن جواب جان، بدون آن که چیزی بگوید تماس را قطع کرد.
جان هم چنان در شوک مانده بود.
یک مهمانی دیگر؟!
فردا شب دعوت شده بود؟؟
_____
سولان (خانم وانگ): چیشد؟
هوک: مگه میشه قبول نکنه؟
سولان همان طور که روی مبل تک نفری نشسته بود و فنجان چای سبزش را می نوشید گفت: باهاش مهربون تر باش.
هوک نگاهش را از او گرفت و به نقطه ای دیگر داد.
سولان همان طور که به آن چهره ی خشک که مزین به اخمی نسبتا غلیظ شده بود نگاه می کرد، لبخندی زد و گفت: اون پسر آروم و خوبیه...چرا باهاش این جوری رفتار می کنی؟؟
هوک باز هم جوابی نداد.
سولان: اون بچه ی حرف گوش کن و خوبیه...اون فقط توجه تورو می خواد...اون خیلی دوستت داره...تو چرا باهاش اینقدر بدی؟
YOU ARE READING
OK (Completed)
Fan fikciaداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...