دعوتنامه

706 234 128
                                    

فصل دوم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

فصل دوم

بعد از دو روز، جان کارش را شروع کرد!

مدیر برای جان در طول هفته، یک برنامه ی مشخص می فرستاد تا بر اساس آن به صورت روزانه و هفتگی درس بخواند؛ همین طور جزوه ها را به کمک چن و چنگ به دستش می رساند.

_____

مدیر: یوچن ممنون از این که اومدی!..سعی کن امروز یا فردا این جزوه ها و به دست جان برسونی.

چن برگه ها را از مدیر گرفت: چشم جناب..فقط....جناب؟؟

مدیر: بله؟

چن: خوب می دونید...برای امتحان، می خواید چیکار کنید؟؟

مدیر: براش یه راهی سراغ دارم!

چن متعجب پرسید:واقعا؟؟!!...چه راهی؟؟

مدیر لبخندی زد: بعدا میفهمید!..فعلا کاریو که ازتون خواستم انجام بدین!...اگرم خواستی از این برگه ها هم واسه ی خودت یه کپی نگه دار، خیلی به دردت میخورن.

چن که ناامید و کمی آزرده شده بود. تعظیم کوتاهی‌ کرد: ممنون جناب، چشم.

این را گفت و از کلاس خارج شد‌.

چنگ پرسید: خوب چیشد؟؟

چن: ازم خواست اینارو بهش بدم...گفت اینا به درد خودم هم میخورن...گفت یه راهی داره واسه امتحان جان!

چنگ: واقعا؟؟ نگفت چه راهی داره؟؟

چن سرش را تکان داد: نه نگفت...گفت بعدا میفهمین.

چن طبق روز های مقرر شده برگه ها را به دست جان می رساند و گاهی در تفهیم راحت آن ها به او کمک می کرد.

گاهی هم مشکلی وجود داشت که آن را به کمک چنگ حل میکرد!

یک ماه تمام به همین منوال گذشت و جان طبق برنامه ی همیشگی اش کارهایش را انجام می داد و البته گوش به زنگ بود تا اگر پدرش به خانه می آید سریع همه چیز را از دید خارج کند.

در این یک ماه، پدرش کلا پنج بار به خانه آمده بود.

مامور مخفی پدرش که وظیفه داشت رفت و آمد های جان را زیر نظر بگیرد به او اطلاع داده بود که جان اصلا از خانه خارج نمی شود الی برای کلاس کنگ فو و گاهی برای قرار های کوه نوردی روز های شنبه یا یکشنبه.

 OK (Completed)Where stories live. Discover now