Part56: یک عذرخواهی

272 61 40
                                    

هلووووملووووووو💕🎀
من اومدممممم😍😍
از زمان‌های مورد علاقم میتونم به موقع نوشتن این مقدمه پارت‌های داستانام اشاره کنم😘
خیلی خوبه که میتونم تهدیدتون کنم هرچند به هیچ جاتون نیست🥹🥹
خوشگلاااا یه پارتی اوردم چه پااااارتیییییی😏😏😏
راستش این پارتو مینوشتم یاد پارتای اول داستان افتادم🥹 بخونید میفهمید چرا😎😁
باورتون میشه پارت ۵۶ایم🥲💔
قلبم گرفتتتتت😭❤️‍🩹
خب خوشگلا دیگه برید بخونید لایک و کامنت یادتون نره همینکه بگید خوشتون اومده هم کافیه پس اون انگشتای مبارکو تکون بدید😍😍
💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕🎀💕

پیش از ان که چنگ و شیچن وارد ساختمان شوند به او تاکید کرده بودند وارد نشود ولی او دیگر بیشتر از این نتوانسته بود کنجکاوی‌ای را مهار کند بنابراین وارد شد و زمانی که اوضاع را ارام و در سکوت دید، سرش را از پشت ستون بیرون اورد. چنگ ژان را که خیال می‌کرد حالا دیگر ووشیان باشد در اغوش گرفته و سخت میفشرد.

وقتی از هم جدا شدند وانگجی پرسید: چطور اینجارو پیدا کردید؟

جکسون که فهمید زمان مناسب رسیده صدایی از گلویش خارج کرد: اهم اهم...

بعد از پشت دیوار بیرون امد: اونی که پیداتون کرده من بودم...

ووشیان با دیدن جکسون لبخند زد: جکسون؟

جکسون دست به سینه جلو امد: وقتی وارد یه راهی میشم امکان نداره شکست بخورم... حتی جاودانه‌های عزیزت هم نتونستن پیدات کنن ولی من (روی من تاکید شدید کرد) پیدات کردم و ادرس دادم تشریف اوردن.

بعد با غرور به چنگ که چهره پوکری گرفته بود نگاه کرد و شیچن لبخندزنان گفت: درسته. جکسون تعقیبتون کرد و تا اینجا ردتونو زد. اگر اون نبود پیدا کردنتون سخت میشد.

چهره ووشیان در هم رفت: تو مارو تعقیب کردی؟

جکسون پوزخندی زد: قسمت دومشو نشنیدی؟ منننننن پیداتون کردم و اون لشتو نجات دادم شیائو ژان...

وانگجی گفت: اون ژان نیست...

چهره جکسون به حالت خنثی درامد و بعد از اینکه به دوست صمیمی‌اش نگاه دیگری انداخت در هم فرو رفت.

ووشیان به پهلوی وانگجی زد: اذیتش نکن.

شیچن موبایلش را چک کرد: ون‌نینگ پیام داده.. فکر کنم اونجا هم اوضاع خوب نیست.

وانگجی گفت: جین لینگ تمام تکه‌های سنگ یینو در اختیار داشت.

چنگ گفت: قبل از اینکه بیایم ما هم اینو فهمیدیم ولی فرصت نشد راجبش حرف بزنیم. باید زودتر برگردیم.

جکسون سرش را پایین انداخته بود و ووشیان به او زل زده که در خودش فرو رفته بود. مطمئنا چیزی که وانگجی گفت خاطرش را ازرده و او را به فکر برده بود. جکسون ژان را دوست خودش می‌دانست و احتمالا فکر می‌کرد هیچ شناختی از ووشیان ندارد.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now