One step closer!!

386 60 37
                                    

🥀✍پارت بیست و سوم✍🥀
✖یه قدم نزدیکتر!!✖

بیون بکهیون از اون دسته افرادی بود که تا به چیزی که میخواست نمیرسید ول کنش نبود ولی کل این هفته شانس باهاش یار بود که فخاطر سفر ناگهانی تمین و کای، دیدارش با دوستای قدیمیش رو عقب تر انداخته

بنظر میومد که برگشتن اون دو نفر موضوع مهمتری از دیدارش با تهیونگه و چی میتونست بهتر از این باشه

البته که نمیتونست تا آخر عمر عقبش بندازه و بلاخره مجبور بود باهاشون رو به رو بشه.

اگه دست خودش بود هر چه زودتر از این کشور هم میرفت اما جا به جایی به این راحتی ها هم نبود و موقعیت الانش رو هم به لطف کمک های چانیول داشت

روزی که اون مرد مهربون و دوست داشتنی خیلی اتفاقی تو ژاپن دیدتش و با فهمیدن اینکه میخواد توی کشوری دور از خونه های قبلیش ساکن بشه ولی موقعیتش رو نداره بهش پیشنهاد کمک داد.

میدونست که با قبول کردن پیشنهادش پای اونها رو به زندگیش میکشه اما چاره ای نبود

شاید ترس های تهیونگ بی دلیل بنظر میومدن اما اون واقعأ توان یه تنش دیگه رو نداشت و حال و روز الانش براش کافی بود

با باز شدن در نگاهش رو از فایل های رو به روش گرفت و نگاهی به قیافه ی درهم جونگ کوک کرد.

وقتی که پسرک خودشو روی صندلی پرت کرد با صدای بلندی گفت:

- بلاخره خلاص شدم...باورم نمیشه که یه غلطی کردم و حالا ولم نمیکنن

تهیونگ دیگه به این غر زدن های جونگ کوک عادت کرده بود برای همین در حالی که با لبخند نگاهش رو دوباره مشغول کارش میکرد گفت:

+ چی شده کوکی کوچولو؟

- هیونگ خواهش میکنم بهم نگو کوچولو...پیش جیمین هیونگ همون کوکی رو هم نگو، اون هیونگ حسود هر بار کلی سرم غر میزنه که چرا نمیذارم اونم اینطوری صدام کنه

+ خب چرا نمیذاری صدات کنه؟

- چون خوشم نمیاد کسی کوچولو فرضم کنه...محض رضای خدا کجای این عضله ها کوچولوئه؟

+ ولی تو اجازه دادی من صدات کنم!

اگه تهیونگ سرش رو بلند میکرد خیلی خوب میتونست صورت هول کرده اش رو ببینه ولی اونقدری مشغول کارش بود که متوجهش نشه

- خب فقط یه دونه تویی

بعد جمله‌اش سرفه‌ای کرد تا لرزش مزخرف صداش رو مخفی کنه; میترسید سوال بعدی این باشه که چرا اون برای جونگ‌کوک خاصه و مسلما هیچ جوابی براش نداشت

✖ Rogue Silence ✖Where stories live. Discover now