sope

319 60 10
                                    

🥀✍پارت چهل و سوم✍🥀
✖سُپ✖

.


همین که وارد پارکینگ ساختمان شدن چشمشون به نامجون و جیمین افتاد که کنار ماشینشون داشتن با یونگی و سوکجین حرف میزدن

تهیونگ ماشین رو توی جای خالی کنار پسرا پارک کرد و همراه جونگ‌کوک پیاده شد

چون هنوز کشش و اشتیاق توی ماشین از تنش نرفته بود بر خلاف روزای قبل که استرس گفتن رابطشون به پسرا رو داشت الان ریلکستر از قبل بود
با رسیدن به بقیه سلام کلی داد و قبل از اینکه یونگی رو بغل کنه تک خندی به نگاه شیطون جیمین زد
بنظر میومد قراره کرم ریختن هاش از این به بعد شروع بشه...حتی اگه بد جنسی بود، تهیونگ مشکلی باهاش نداشت چون واقعا از صورت خجالتی جونگ‌کوک لذت میبرد

سوکجین نگاه مهربونی به لبخندای کوتاه اما از ته دل دونسنگش -که از وقتی دوباره پیداش کرده بودن ندیده بود- زد ولی قبل از اینکه چیزی بگه چشمش به لیتوک و هیچول افتاد

در هم شدن اخماش دست خودش نبود ولی با فشرده شدن دستش توسط یونگی سعی کرد حداقل حالت صورتش رو عادی نگه داره

درسته که هفته‌ی پیش دیده بودشون و با شنیدن حرفای هیچول آرومتر شده بود ولی هنوز هم کنار اومدن با کسایی که یادآور گذشته اش بودن سخت بود

اون واقعا سعی داشت همونطور که یونگی گفت همه چیز رو فراموش کنه و یه شروع جدید -هر چند دیر- داشته باشه اما این چیزا تو حرف راحت تر از عملِ.
شاید باید اون هم یه وقت مشاوره از هوسوکی که خیلی زود تونسته بود رو دونسنگاش اثر بذاره و دیدگاه و زندگی هاشون رو عوض کنه میگرفت

با رسیدن دو مرد دیگه بهشون دوباره صدای حرف زدن هاشون بالاتر رفت و هیچول با استرسی که از دیدن نگاه‌های سوکجین رو خودش، بهش دست داده بود دستش رو دور کمر لیتوک حلقه کرد و سعی کرد با حس حضورش و معرفی کردنش به جیمین و نامجونی که با تعجب بهشون نگاه میکردن خودش رو آرومتر کنه:

× خب بذارین قبلش یه معرفی داشته باشیم، این جونگ‌سو عه...دوست پسرم

= البته همه لیتوک صدام میکنن...از دیدنتون خوشبختم

جیمین نگاهی به سمت بقیه که خیلی ریلکس، جوری به اون دو تا نگاه میکردن که انگار از قبل خبر داشتن کرد و وقتی به جونگ‌کوکی که با یه لبخند مهربون و کمی معذب به زوج جدید جمعشون زل زده بود رسید یه تای ابروش رو با تعجب بالا داد اما صدای معرفی نامجون -که حالا منتظر جیمین بود- نذاشت بیشتر از این نگاش کنه:

÷ منم جیمینم، خوشحالم که میبینمتون. راستش الان یکم متعجبم چون این چند روزه هی با خبر قرار گذاشتن بقیه سوپرایز میشم و انگار فقط من و نامجون بی خبریم

وقتی نگاهش دوباره روی جونگ‌کوک برگشت دید که دونسنگش بی صدا کلمه‌ی اعتراضی "یا" رو کشید ولی بجز خندیدن بهش کاری نکرد.
بنظر میومد هیچول منظور پشت حرف جیمین رو متوجه نشده چون بدون اینکه بپرسه زوج دیگه کیا هستن جوابش رو داد:

× خب در واقع داستان من و لیتوک طولانیه و خب بقیه هم...خودمم تازه فهمیدم جونگ‌کوک و تهیونگ در جریان رابطه‌ی ما دو تا بودن

یونگی با تعجب نگاهی به تهیونگ که هنوز هم کنارش وایساده بود کرد و پرسید:

÷ چطوری؟

- هفته‌ی پیش وقتی میخواستیم بیاییم خونتون دیدیمشون

اینبار نامجون کسی بود که با تعجب سوالش رو از یونگی پرسید:

÷ لیتوک شی...خونه‌ی شما؟

و در جواب صدای لیتوک رو شنید که گفت:

= در واقع من برادر بزرگتر یونگی و سوکجینم

÷ اوکی...همه چیز چرا اینقدر پیچید تو هم؟

تهیونگ با اینکه خودش هم از حرف لیتوک تعجب کرده بود ولی مثل همیشه، بدون اینکه کنجکاوی کنه، به سوال های پشت سر همی که هر بار اون دو تا رو بیشتر گیج میکرد خندید و برای تموم کردن بحث گفت:

+ چطوره بریم تو و بشینیم، هوسوک هم تا چند دقیقه‌ی دیگه میرسه اون وقت میتونیم راجب همه‌ی این سوالا حرف بزنیم هوم؟

÷ هوسوک اومده؟

تهیونگ به سمت یونگی که این سوال رو پرسیده بود برگشت و در حالی که بخاطر صحبتی که با هوسوک داشتن، رفتار هیونگش رو برای خودش آنالیز میکرد جوابش رو داد:

+ آره یکی دو روز میشه رسیده، میخواست بیاد دیدنتون اما با فهمیدن اینکه ما برای امشب برنامه ریختیم نیومد

اخمای یونگی کمی تو هم رفت و بدون اینکه متوجه نگاه دقیق تهیونگ باشه گفت:

÷ حداقل باید زنگ میزد و میگفت که اومده

شاید در نظر بقیه این یه اعتراض معمولی نسبت به یه دوست بود اما تهیونگ میدونست که اگه هر کسی -بجز خودش و سوکجین- جای هوسوک بود یونگی اهمیتی به اینکه از اومدنش بی خبره نمیداد

÷ حالا هر چی، بیاین بریم تو

یونگی بعد از زدن حرفش، همراه بقیه به سمت رستوران راه افتاد و متوجه نگاه عجیبِ تهیونگی که با قدم های آروم دنبالشون میرفت و سعی داشت برداشت عجولانه‌ای نکنه، نشد
اونقدر حرف یونگی براش عجیب بود که حواسش به هم قدم شدن سوکجین باهاش نبود؛ تا وقتی که صدای آروم و زمزمه مانندش رو شنید:

= تو هم متوجهش شدی مگه نه؟

نگاهش به سمت هیونگش برگشت و منتظر ادامه‌ی حرفش شد

= همه‌ی آدما یه منطقه‌ی امن برای خودشون دارن که نمیذارن هر کسی واردش بشه...و من و تو بهتر از هر کسی میدونیم که منطقه‌ی یونگی چقدر کوچیک و محدوده، اونقدر که حتی جونگ‌سو هیونگ هم شاملش نمیشه ولی الان مدت‌هاس که هوسوک رو بهش راه داده، راستش نمیدونم چه حسی داشته باشم

+ از حضور هوسوک خوشت نمیاد؟

= مسئله این نیست تهیونگ...اگه یونگی اینقدر محافظه کاره باعثش منم و بخاطرش متاسفم و همیشه خودم رو سرزنش میکنم

+ هیونگ نباید خودت رو...

سوکجین بین حرفش پرید و نذاشت حرفش رو کامل کنه، شاید خودش مقصر اصلی زندگیِ تنهای یونگی نبود ولی خیلی خوب میدونست که آسیبی که تو گذشته دیده یونگی رو از اعتماد کردن ترسونده

= حالا که تونسته به یه نفر دیگه غیر از من و تو اعتماد کنه خوشحالم ولی...یه حسی بهم میگه جنس این اعتماد فرق میکنه

+ فکر میکنی که...

تهیونگ واقعا نمیدونست چطور باید جمله‌اش رو در مقابل هیونگی که تا چند وقت پیش از همجنس‌گراها متنفر بود کامل کنه و سوکجین هم میدونست که تردید تهیونگ از چیه پس خودش دوباره مکالمه رو به دست گرفت تا کار دونسنگش رو راحت‌تر کنه

= نمیدونم تهیونگ...واقعا نمیدونم باید چه فکری بکنم یا چه حسی داشته باشم، اگه بیزاری یونگی از جنس مونث بخاطر مادرمون نباشه چی؟ اگه بخاطر من تموم این مدت از چیزی که هست فاصله گرفته باشه...اونقدر که حتی خودش هم متوجهش نشده باشه چی؟ این یعنی سالها بخاطر زندگی کردن تو گذشته و فراموش نکردنش...زندگی یونگی رو از بین بردم، بخاطر نفرتم هیچول رو از عشقش دور کردم و جوری متهمش کردم که اجازه ندادم حرف بزنه و از خودش دفاع کنه، برادرم رو سالها ترد کردم و...این روزا بیشتر از هر وقتی از خودم متنفرم

تهیونگ با شنیدن جمله‌ی آخر هیونگش بازوش رو گرفت و بدون توجه به اینکه بقیه وارد بار شدن، سر جاش نگهش داشت و مجبورش کرد به سمتش بچرخه

+ هی هی داری چی میگی هیونگ؟ نمیدونم تو گذشتتون چه اتفاقی افتاده ولی میدونم تو این وسط بی تقصیر بودی

دلداری دادن به کسی که نمیدونستی چه اتفاقی براش افتاده خیلی سخت بود و نمیخواست حرف اشتباهی بزنه برای همین بی خیال حرفایی که تو ذهنش میچرخید شد و با صدای نرمی گفت:

+ میخوای راجبش باهام حرف بزنی؟

= میخوام تهیونگ...میدونی که تو چه جایگاهی برای من و یونگی داری...واقعا میخوام باهات حرف بزنم ولی ضعیف‌تر از اونم که بتونم، حرفام دارن خفم میکنن ولی توان بیان کردنشون رو ندارم

از اینکه هیونگش اینطوری بغض کنه متنفر بود ولی کاری جز بغل کردنش ازش بر نمیومد
برای همین شونه‌های پهن سوکجین رو بین بازوهاش کشید و اجازه داد این آغوش هر دوشون رو آرومتر کنه
با دیدن جونگ‌کوکی که دنبالشون اومده بود لبخندی به صورت سوالی پسر زد

جونگ‌کوک از همون فاصله هم میتونست حس کنه که اون دو تا دوست به یه کم فضای خصوصی نیاز دارن برای همین در جواب، خودش هم لبخندی زد و دوباره توی رستوران برگشت

تهیونگ از درک دوست پسرش ممنون بود و دیدن لبخند جونگ‌کوک، حس بدی که از ناراحتی هیونگش داشت رو کمرنگ تر کرده بود

= با اینکه نسبت جونگ‌سو رو فهمیدی و حرفام رو شنیدی باز هم سوال نمیپرسی، تو اصلا حسی به اسم کنجکاوی تو وجودت داری؟

تهیونگ به حرفای هیونگش -که با یه صدای خفه توی شونه‌اش به زبون آورده بود- خندید و صادقانه اعتراف کرد:

+ معلومه که فضولیم گل کرده ولی این زندگیه توئه هیونگ، تا وقتی نخوای راجبش حرف بزنی چیزی نمیپرسم

با عقب کشیدن سوکجین لبخندی به روش زد اما قبل از اینکه حرف دیگه ای زده بشه صدای شخص سومی باعث شد برگردن سمتش

× سلام پسرا...بقیه هنوز نیومدن؟

تهیونگ لبخند محوی به هوسوک که نگرانیش رو پشت لبخندای درخشانش پنهان کرده بود زد و با چک کردن تیپش دوباره یاد استرس روز قبل دوستش افتاد و لبخندش عمیقتر شد

مطمئنا هیچکس با دیدن این مرد خوشتیپ و با اعتماد بنفس نمیتونست تصور کنه که چطور دیروز عین یه پسر بچه‌ی دبیرستانی که با کراشش قرار داره هول کرده بود و برای انتخاب همین لباسش ساعت‌ها مغز بیچاره‌ی رفیقش رو خورده

+ سلام...بقیه رفتن تو، بیایین ما هم بریم

سوکجین هم در جواب سلام داد و به این فکر کرد که باید در اولین فرصت با هوسوک صحبت کنه.
شاید بعد از سالها میتونست از دردی که پیرش میکنه حرف بزنه؟!

با ورودشون به سالن و پیدا کردن میزی که پسرا پشتش نشسته بودن نگاه هر سه مرد همزمان روی یونگی نشست
انگار منتظر یه حرکت غیر عادی ازش بودن تا به نظریه‌های تو ذهنشون مهر تایید بزنن اما اون خیلی عادی مثل بقیه بهش سلام داد و حتی اشاره‌ی کوچیکی به دلخوری که داشت نکرد

راستش دیدن اینکه یونگی فقط با یه لبخند کوچیک بهش سلام داده بود و بجای اومدن سمت هوسوک، به تهیونگی که بین اون و جونگ‌کوک نشست، تکیه داد و مشغول حرف زدن باهاش شد نا امیدش کرد ولی نذاشت هیچی از صورتش معلوم باشه و فقط مشغول آشنایی با فرد تازه وارد جمعشون شد

باید انتظار بیش از حدش که بخاطر آخرین باری که رو در رو حرف زده بودن و یونگی اونجوری تو بغلش نشسته بود رو از ذهنش دور میکرد
به عنوان یه روانشناس، که خیلی زود میتونست رفتارهای هر فردی رو پیش بینی کنه و یه جورایی بفهمه که اون لحظه تو ذهنشون چی میگذره میدونست که نباید انتظار تغییر رفتار یهویی و غیر معقولی از یونگی داشته باشه اما ناخودآگاه احساسی که به مرد داشت روی طرز فکرش اثر میذاشت

تهیونگ نیم نگاهی به سمت هوسوکی که مشغول حرف زدن با هیچول و لیتوک بود انداخت و دوباره سمت یونگی برگشت
دوست داشت خیلی رک با هیونگش راجب مرد روانشناس صحبت کنه ولی الان وقتش نبود
فعلا باید خبر قرار گذاشتنش با جونگ‌کوک رو بهشون میداد
جونگ‌کوکی که انگار رفته مجلس خواستگاری و اصلا قصد نداره با یه حرکت اضافه باعث بشه پدر عروس بفهمه که دخترش و پسره از قبل با هم بودن

تهیونگ در حالی که دستش دور شونه های یونگی بود کمی به سمت خرگوش فراریش خم شد و گفت:

+ برای چی اینقدر استرس داری خرگوشکم؟

- هیس دارم برای مشتی که قراره یونگی بزنه آماده میشم

تهیونگ به لحن جونگ کوک که به طرز بانمک و در عین حال جدی بیان شده بود خندید و گفت:

+ قرار نیست بزنتت...میدونی که دیگه مشکلی با روابطم نداره، تازه اون واقعأ از تو خوشش میاد

جونگ کوک که از اول حرفاشون تا حالا به تهیونگ نگاه نکرده بود سمتش چرخید و جوری که انگار از اینکه تو روش داره بهش دروغ میگه شاکی شده، چهره اش رو تو هم جمع کرد:

- این دیگه از کجا در اومد؟ مطمئنم که من آخر لیست کسایی که دوست داره نه، بلکه صدر لیست کسایی ام که علاقه ای به دیدنشون نداره

تهیونگ دستش رو از پشت یونگی برداشت تا بتونه به دوست پسرش -که بنظر میومد واقعأ راجب عکس العمل هیونگ های تهیونگ استرس داره- نزدیک بشه و براش مهم نبود جوری که صورتش رو به جونگ کوک نزدیک کرده و داره دستش رو نوازش میکنه ممکنه توجه بقیه رو جلب کنه

+ هی جونگ کوک بـ...

جونگ کوک بین حرفش پرید و بدون اینکه نگاهش رو از چشمای مرد بگیره نگرانیش رو کامل به زبون آورد:

- نگرانی من واقعأ این نیست که مشت بخورم چون میدونم همچین اتفاقی نمیوفته...من هیچوقت نظر هیچکس برام مهم نبوده تهیونگ ولی میدونم که یونگی و سوکجین برای تو حکم خانواده رو دارن و از چشمات میخونم که چقدر دلت میخواد اونا رابطمون رو قبول کنن

وقتی که جمله اش رو ادامه میداد برای لحظه ای لحنش حالت سرزنش به خودش گرفت:

- با اینکه تو هنوز عادت نکردی نگرانی هات رو پیش من به زبون بیاری ولی...

اینبار لحنش خالی از هر دو حس قبلی بود و تهیونگ برای این مهربونی لحن پسر جون میداد:

-میتونم ببینم که چطور سعی داری برای اعلام رابطمون مقدمه چینی کنی برای همین واقعأ میخوام اونا منو قبول کنن

تکخند مردونه ی تهیونگ مثل همیشه دلش رو لرزوند ولی حیف که خونه نبودن و نمیتونست فکری که همیشه با دیدن اینکه چطوری تهیونگ موقع خنده ی کوتاهش برای یه ثانیه چشماش رو میبنده و سرش رو پایین میندازه تو سرش میوفتاد رو عملی کنه پس فقط لباش رو از هم فاصله داد و کاری که دلش میخواست انجام بده رو به زبون آورد

-کاش میشد ببوسمت

ابروهای تهیونگ با تعجب و شیفتگی بالا رفت، این پسر همون جونگ کوک خجالتی روز اوله؟ فکر میکرد باید یه مدت طولانی وقت بذاره تا جونگ کوک دیگه ازش خجالت نکشه و ترسش از رابطشون بریزه ولی الان بعد از یه هفته داشت روی واقعی پسر رو میدید؛ البته تهیونگ از اینکه جونگ کوک دو روز پیش دوباره پیش روانشناسش رفته بی خبر بود
آخر جلسشون به این نتیجه رسیده بود که واقعأ دلش میخواد رابطش با تهیونگ همیشگی باشه و علاقه اش یه حس موقت به چیزی که ازش منع میشد نیست پس تصمیم گرفته بود روی واقعی خودش رو نشون بده و توی رابطشون از تمام خودش مایه بذاره

+ یهویی؟

با دیدن قیافه ی تهیونگ، روی شیطون جونگ کوک گل کرد و بدون اینکه یادش باشه کجان و تا همین چند لحظه پیش راجب یه موضوع جدی حرف میزدن، نوک انگشتاش رو نرم روی رون تهیونگ حرکت داد و با صدای آرومی گفت:

- تقصیر خودته که اینقدر خوشگل میخندی و باعث میشی دلم بخواد تا نفس دارم ببوسمت و...

بدون اینکه ادامه بده حرفش رو قطع کرد و زبونش رو با شیطنت روی لباش کشید
تهیونگ با این که از این روی لاس زن جونگ کوک و نگاه و بامنظورش خوشش اومده بود اما با لحن بامزه و عاجزی -در حالی که نمیتونست نگاهش رو از لبهای خیس جونگ کوک بگیره- غر زد:

+ یــا تو حتی بدون اینکه بدونی به اندازه ی کافی دلبری میکنی...حالا انصاف نیست جلوی بقیه اینطوری، و عمدی دل منو بلرزونی

با اشاره ی تهیونگ به "بقیه" جونگ کوک زیر چشمی به سمت دیگه ی میز نگاه کرد و با دیدن نگاه متعجب سوکجین روی خودش و تهیونگی که تقریبأ تو حلقش بود، آب دهنش رو به زور قورت داد و گفت:

- فاک

ابروهای تهیونگ دوباره با تعجب، از حرف یهویی جونگ کوک بالا رفت و سعی کرد توجهی به لحن کشیده ی پسر و جوری که اون کلمه رو به زبون آورده بود نکنه اما قبل از اینکه چیزی بپرسه جونگ کوک گفت:

-فکر کنم دیگه لازم به مقدمه چینی نیست...سوکجین هیونگ داره نگامون میکنه

با این حرفِ جونگ کوک نگاهی به فاصله ی بینشون انداخت، جوری که به جونگ کوک نزدیک شده بود کاملأ نشون میداد که یه چیزی بین اون دو نفره.
با خودش قرار گذاشته بود تو مکان های عمومی به جونگ کوک نزدیک نشه تا مبادا تو دردسر بندازتش اما این پسر -درست مثل وقتی که تو ماشین بودن- یه جوری از خود بی خودش کرده بود که یادش رفته بود کجان

نفس عمیقی کشید و سعی کرد نذاره ترسی که جونگ کوک بهش اشاره کرد بیشتر از این تو دلش رخنه کنه، میدونست که قرار نیست هیونگ هاش حرفی بزنن پس لبخندش رو عمیقتر کرد و در حالی که صورتش رو عقب میکشید به پشتی مبلی که روش نشسته بودن تکیه داد و اینبار دستش رو دور کمر باریک جونگ کوک حلقه کرد

زیر لب لعنتی به خودش و جونگ کوک فرستاد؛ هیچوقت قبل از این، به این راحتی کنترل افکارش رو از دست نداده بود اما حالا توی یه لحظه نگرانیش پر کشیده و تمامش با افکار منحرفانه جایگزین شده بود...درسته که از آخرین رابطه ی جنسیش زمان خیلی طولانی گذشته بود ولی میدونست این افسار گسیختگی بخاطر حس نیازش به سکس نیست.
با اینکه قول داده بود دیگه هیچوقت -حتی پیش خودش هم- به این موضوع فکر نکنه ولی اون حتی وقتی با جیهون بود هم اینقدر زود تحریک نمیشد...فقط جونگ کوک میتونست همچین بلایی به سرش بیاره اونم بدون اینکه لازم باشه کار خاصی بکنه

جونگ کوک با استرس کمی که دوباره سراغش برگشته بود دستش رو روی پای تهیونگ گذاشت تا دوست پسرش رو آروم کنه چون فکر میکرد دست تهیونگ بخاطر نگرانی پهلوش رو فشار داد اما نمیدونست تهیونگ فقط این کار رو کرد تا دستش روی پهلوهای پسر بالا پایین نره و هوس سرکشی به سرش نزنه و حالا جونگ کوک با گذاشتن دستش جایی بالای رون تهیونگ، اصلأ به کنترل افکارش کمک نمیکرد

عصبی از افکاری که نمیتونست کنترلش کنه -و باعث میشد حس یه منحرف عوضی بهش دست بده- با صدایی کمی بلند و خشن توجه بقیه رو به خودش جلب کرد:

+ آقایون

وقتی که نگاه همه به سمتش برگشت لبخند ملایمی رو لباش نشوند و سعی کرد با لحن ملایم و همیشگی خودش حرفش رو ادامه بده و نذاره بقیه متوجه حالش بشن چون هوسوک همین الانش هم با تعجب نگاش میکرد؛ به هر حال اونا که مسئول کارای دوست پسر شیطونش نبودن

+ راستش میخواستم بگم که...من و جونگ کوک با هم تو رابطه ایم

بعد تموم کردن جمله اش نگاهش دوباره از روی سوکجین به سمت هوسوک برگشت و با دیدن اینکه مرد یکبار چشماش رو به نشونه ی تایید باز و بسته کرد نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه

با دیدن سکوت بقیه، در آن واحد تموم افکار قبلیش از ذهنش پر کشیده بودن و دیگه هیچ خبری از اون تحریک شدگی نبود
صدای هوسوک تو گوشش میپیچید که هیچکس، نه جیهون و نه دوستاشون قرار نیست بخاطر اینکه بعد از مرگ همسرش عاشق یکی دیگه شده سرزنشش کنن و خودش هم سعی داشت همون حرف ها رو پیش خودش تکرار کنه

تهیونگ آدمی نبود که زندگیش رو روی حرف دیگران بنا کنه و دلیل این ترس طبق گفته ی هوسوک بخاطر اینه که خودش نسبت به رابطشون عذاب وجدان داره و منتظره که یک نفر کار مثلأ اشتباهش رو تأیید کنه

= هی واقعأ؟ این عالیه، تبریک میگم

جونگ کوک با صدای خوشحال هیچول سمتش برگشت و لبخند متشکری بهش زد...هیچول اولین و تنها کسی بود که از احساساتش به تهیونگ -اون هم وقتی که جیهون هنوز زنده بود- خبر داشت و قضاوتش نکرده بود و گفته بود به دونسنگش اعتماد داره و میدونه که قرار نیست کار اشتباهی بکنه و باعث بشه زندگی اونا خراب شه

باید سر فرصت باهاش خلوت میکرد و ازش عذرخواهی میکرد، شاید هیچ کار اشتباهی در حق هیچول انجام نداده بود اما فکر به اینکه هیونگش پشتش ایستاده بود ولی خودش کاری کرده بود که اون نتونه جونگ کوک رو یه دوست و همراه واسه خودش ببینه آزارش میداد

با صدای یونگی از فکر بیرون اومد و با خوشحالی پای تهیونگ رو که هنوز زیر دستش بود فشار داد و متقابلأ دست تهیونگ مشغول نوازش پهلوش شد

÷ براتون خوشحالم...شماها به هم میاین

یونگی این حرف رو از ته دلش زده بود چون به چشم دیده بود که جونگ کوک چه تأثیری روی تهیونگ داره و چطور به زندگیش و لبخنداش رنگ داده. اون دو تا همدیگه رو کامل و خوشحال میکردن و با توجه به شناختی که از هردوشون داشت میدونست میتونن در مقابل مشکلاتشون هم کنار همدیگه بایستن

با اینکه یه جورایی محال بنظر میرسید ولی سوکجین هم همین نظر رو داشت و با لبخند عمیقش و تکون دادن سرش، بدون اینکه به زبون بیاره به تهیونگ نشون داد که موافق رابطشونه و این واقعأ خیال مرد آشفته رو راحت کرد، انگار که قبول کردن هیونگ هاش به این معنی بود که کارش اشتباه نبوده و حالا میتونه با خیال راحت و هیچ عذاب وجدانی زندگی جدیدی برای خودش کنار جونگ کوک بسازه

جونگ کوک میتونست تأثیر عمیقی که این دو نفر روی تهیونگ میذاشتن رو به وضوح ببینه برای همین هم نگران عکس العملشون بود و حالا با دیدن تاییدشون اون هم مثل تهیونگ آروم شده بود و با خیال راحت به تبریک لیتوک و هوسوک جواب داد

خوشبختانه بخت با جونگ کوک یار بود و اومدن گارسون باعث شد حواس جیمین، که معلوم بود آماده ی کرم ریختنه پرت بشه

میزشون کمی از سن رقص و قسمت بار دور بود و همین باعث میشد با خیال راحت و بدون هیچ مزاحمی از غذاشون لذت ببرن
هوسوک و جیمین خیلی زود جو رو شاد کردن و صدای خنده هاشون حتی موقع غذا خوردن هم قطع نشد و بلاخره بعد از سفارش نوشیدنی و خوردن چند پیک از مشروبشون فضای بینشون کمی آروم گرفت

لیتوک در حالی که به هیچول تکیه داده بود نگاهی به سن رقص کرد و گفت:

÷ کاش میرفتیم گی بار
با این حرف نگاه تهیونگ به سمت دوست پسرش کشیده شد.
اون هم دلش میخواست که با خیال راحت با پسر برقصه ولی الان نگران چیز دیگه ای بود
بین اون دو زوجی که تو جمع بودن بجز جونگ کوک همه به سختی های رابطه ی متفاوتشون عادت کرده بودن ولی پسر کوچیکتر تازه داشت میدید که خیلی از کارایی که دلش میخواد با تهیونگ انجام بده رو نمیتونه تو جایی مثل کره و یا خیلی از کشورهای دیگه انجام بده و این مرد رو نگران میکرد

جیمین نگاه چپی تحویل لیتوک داد و با لحن بامزه ای گفت:

= یـــا شماها الان یکی رو برای خودتون دارین پس بذارین امشب رو اینجا ما سینگلا خوش بگذرونیم، تازه میخوام یکی رو برای سوکجین هیونگ پیدا کنم

_ نه مرسی من همینطوری راحتم

سوکجین بدون مکث جوابش رو داد ولی جیمین ول کن نبود و بجز تهیونگ و یونگی همه همراهیش کردن تا اینکه بلاخره وقتی یونگی هم طرف جیمین رو گرفت سوکجین ناچارأ تسلیم شد و اجازه داد جیمین به سمت دیگه ی بار بکشونتش

جونگ کوک که از گوشه ی چشم متوجه سکوت تهیونگ و نگاهش رو خودش شده بود به سمتش برگشت و با دیدن نگرانی نامحسوس تو چشماش، جوری که فقط تهیونگ توی اون فضای پر سر و صدا حرفش رو بشنوه پرسید:

-هی چی شده؟

همین که لبهاش رو از هم فاصله داد تا بگه "هیچی" جونگ کوک یک تای ابروش رو بالا داد و جوری طلبکار نگاهش کرد که مجبور شد حرفش رو پس بگیره و بعد از خوردن آهش واقعیت رو به زبون بیاره

+ متاسفم که مجبوری دائمأ رابطمون رو پنهان کنی

جونگ کوک کمی توی جاش چرخید تا رخ به رخ هم قرار بگیرن و بعد از اینکه دستش رو روی بازوی تهیونگ گذاشت و مشغول نوازشش شد گفت:

-نگرانی که من یه روزی خسته بشم یا بترسم؟

سکوت تهیونگ و آهی که اینبار نتونست خفه اش کنه باعث شد جونگ کوک با لحن مهربون تری حرفش رو ادامه بده:
-هیونگ...درسته که هیچوقت تا حالا با یه مرد قرار نذاشتم ولی وقتی پیشنهادت رو قبول کردم میدونستم که دارم چیکار میکنم و میدونستم که قراره این رابطه چه سختی هایی رو داشته باشه. شاید تصویر کاملی از اون مشکلات نداشته باشم ولی من حتی به اینکه ممکنه بخاطر علاقم آسیب روحی یا جسمی ببینم رو هم در نظر گرفتم، تنها تردید من این بود که شاید هیچ نوع کشش...جنسی نداشته باشم و راجب نوع علاقم بهت اشتباه کرده باشم، که البته حالا میدونم ترس بی جایی بود چون من خیلی خوب میدونستم که از رابطمون چی میخوام و میدونم که میتونم سختی هایی که جلو رومونه رو تحمل کنم چون اون آدمی که همراهمه تویی

میتونست ببینه که حرفاش چقدر تهیونگ رو احساساتی کرده پس برای اینکه جو بینشون رو کمی عوض کنه گفت:

-و بجز اون اینکه بخوام مخفیانه یه گوشه گیرت بندازم و ببوسمت هیجان زدم میکنه...تازه فقط یه احمق میتونه یه همچین مرد هاتی رو از دست بده

تهیونگ نتونست جلوی خنده ی بلندش رو بگیره.
این پسر شاید گاهی شبیه یه پسر بچه ی کنجکاو و شیطون بنظر میومد ولی به وقتش تکیه گاه خستگی ها و تنهایی های تهیونگ بود.
حتی قبل از شروع رابطشون هم همیشه میدونست کی بهش دلداری بده و کی با یه حرف حال و هواش رو عوض کنه و حالا اون روی شیطونش میدونست که تهیونگ چقدر شیفتشه و با یه حرف و کار کوچیک ذهن و جسم مرد رو درگیر خودش میکرد

اگه ازش میخواستن جونگ کوک رو توصیف کنه میگفت "دوست پسر من مردیه که کنترل تک تک احساساتم رو دستش داره و خیلی خوب از این موضوع خبر داره"

دلش میخواست خم شه و پسری رو که خیلی قبل از رابطشون، رگ خواب تهیونگ رو یاد گرفته رو محکم ببوسه ولی نمیتونست پس فقط سرش رو با همون خنده ای که هنوز رو لباش بود تکون داد و ته مونده ی نوشیدنی الکلیش رو سر کشید

جونگ کوک نگاهش رو از چهره ی جمع شده ی دوست پسرش گرفت و سه پسری رو که داشتن به سمت جیمینی که داشت سوکجین رو همراه دختری سمت سن رقص میفرستاد میرفتن رو دنبال کرد
نامجون که خودش دل به کسه دیگه ای بسته بود ترجیح میداد سمت جیمینی که روی صندلی های بار پشت پیشخوان نشسته بود بره و برای خودش مشروب سبک دیگه ای سفارش بده ولی بنظر میومد لیتوک و هیچول تصمیم گرفتن بین جمعیت زیادی که با گذشتن ساعتی از نیمه شب مست تر و بی توجه تر از لحظات پیش بودن خودشون رو گم و گور کنن و کنار همدیگه برقصن

✖ Rogue Silence ✖Where stories live. Discover now