🥀✍پارت هشتم✍🥀
✖اعتراف غیر منتظره✖
~●فلش بک●~
با عجله وارد رستوران شد و مستقیم به سمت رختکن کارکنا رفت
همونطور که دکمههای پیراهنش رو باز میکرد نگاهش به در بود، میدونست تا چند ثانیهی دیگه قراره یه گربه کوچولو توی اتاق سرک بکشه تا حالش رو بپرسهقبل اومدن به نیویورک، کار تو شرکت Pcy و درست کردن اسم و رسمی برای خودش تمام هدفش بود ولی الان با اطمینان میتونست بگه که شرکت رو با عجله ترک میکنه تا بتونه تو کار نیم روزش اون گربه کوچولو رو ببینه و صداش رو بشنوه
طبق روال هر روزه در رختکن باز شد و جیهون فورأ خودشو انداخت تو
برق نگاه هر دوشون با دیدن همدیگه مشخص بود ولی هیچکدوم قصد نداشتن فعلأ حرفی بزننتهیونگ هنوز نمیدونست که جیهون ممکنه به پسرا علاقه داشته باشه یا نه، چون اینجوری نبود که هر روز بتونی به یه گی بر بخوری
جیهون هم اعتماد بنفس اعتراف رو نداشت، بنظرش حتی اگه موضوع گرایشِ کسی رو کنار بذاری تهیونگ بیشتر از اون چیزی که باید عالیه
ممکنه اون خودش کسی رو داشته باشه، یا با اون حجم از جذابیت و زیبایی جیهون رو قبول نکنههر کدوم به نوبهی خودشون جرأت پا پیش گذاشتن رو نداشتن و سعی میکردن فقط نقش یه دوست رو بازی کنن
جیهون با دیدن نگاه مشتاق تهیونگ، بیتوجه به قلب بی قرارش گفت:
- امروز هم دیر کردی تهته
تهیونگ با شنیدن لقبش لبخند مستطیلی زد، خودش خواسته بود که هیونگ صداش نکنه
بنظرش اسمش از زبون جیهون شیرینتر بوددر حالی که دکمههای پیراهنش رو باز میکرد جوابش رو داد:
+ میدونی که چون کارآموزم مجبورم بیشتر رو کارم وقت بذارم برای همین دیر میکنم، رئیس که چیزی نگفت؟؟
جیهون در حالی که نگاهش رو از تهیونگ میدزدید تا به هیکلش خیره نشه گفت:
- نه، هنوز متوجه نشده که نیستی
تهیونگ میدونست که بازم اون گربه کوچولو کاراش رو به عهده گرفته ولی نمیخواد به روش بیاره
پس با صدای بمی که _کاملأ عمدی_ آرومتر شده بود گفت:+ ممنونم گربه کوچولو
دائههون همیشه میگفت وقتی با این لحن حرف میزنه میتونه روح و روان طرف مقابل رو نابود کنه، امیدوار بود که این واقعأ روش اثر بذاره...و گذاشت
میتونست از گونههای سرخ جیهون اینو کاملا متوجه بشه برای همین به بهانهی عوض کردن لباسش فورا پشتش رو بهش کرد تا لبخند ذوق زدهاش رو پنهون کنه
و صدای هول کردهی جیهون هیچ کمکی به جمع کردن لبخندش نمیکرد
YOU ARE READING
✖ Rogue Silence ✖
Fanfiction✖ قسمتی از داستان: ** اون فقط به اینکه تهیونگ رو ببوسه نیاز نداشت، اون میخواست این مرد رو بپرسته و توسط همین چشمها تحسین بشه دلش میخواست بدونه مورد عشق این مرد قرار گرفتن چه لذتی میتونه داشته باشه...** ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ خلاصه: تهیونگ که...