Why are you here?

343 53 59
                                    

●اگه ایرادی تو املاء یا جزئیات بود بهم بگین●

🥀✍پارت سی ام✍🥀
✖چرا اینجایید؟✖


 
جونگ کوک با چشمای لرزون به تهیونگ خیره شده بود و برای نگه داشتن بغضش هیچ تلاشی نمیکرد چون از این جا به بعد داستان کاملأ مشخص بود...

پس این همون دردی بود که تهیونگ رو از پا انداخته بود،‌برای همین بود که جیهون همراهشه ولی نمیتونه کمکش کنه

اما بیشتر از سنگینیه تحمل این درد...جونگ کوک برای تنهایی تهیونگ بغض کرده بود، دلش میخواست بیخیال تک تک اون آدما بشه و بغلش کنه و بگه که تنها نیست، بگه که کنارش میمونه و یه لحظه هم تنهاش نمیذاره
چه حیف که نمیتونست

با اینکه صدای تهیونگ میلرزید حتی بعد از شنیدن صدای (چی) گفتن یکی از بچه ها که نفهمید متعلق به کدومشونه باز هم به حرف زدن ادامه داد:

+ بعد از ازدواجمون توی دو سال و نیمی که اونجا بودم بجز نائومی دو تا دوست خوب دیگه هم پیدا کردم، اولی هوسوک بود که توی عروسیمون باهاش آشنا شدم و تبدیل به یکی از بهترین دوستام شد و دومی سانا که هوسوک با وجود اینکه معتقد بود جیهون باید بعد یه مدت بستری بشه و مخالف پرستار گرفتن بود بهم معرفیش کرد تا برای مراقبت از جیهون تو وقتایی که خونه نیستم بیاد و یه جورایی با ما زندگی کنه، بماند که با چه نقشه هایی حضورش رو برای جیهون توجیح کردیم.
هردوشون خیلی کمک حالم بودن ولی دیدنِ اتفاقی پدرم توی ژاپن که به دنبال ما اومده بود و مطمئنأ خیلی طول نمیکشید تا پیدام کنه باعث شد که فورأ زنگ بزنم به چانیول هیونگ...آخرین جایی که پدرم ممکن بود بتونه پیدامون کنه کره بود و یادم میومد هیونگ گفته بود دوستایی توی کره داره برای همین تصمیم گرفتم که ازش کمک بخوام.

* پس چرا بعدش بهمون چیزی نگفتی؟

+ میدونستم که چون پناهنده شدیم دولت حمایتمون میکنه و پدر نمیتونه کاری بکنه ولی جیهون باید از هر نوع ناراحتی و استرسی دور میموند تا وضعیتش تشدید نشه برای همین با هزار دردسر و البته با مطرح کردن شرایط جیهون و یکم کمک هوسوک هیونگ، بلاخره اجازه ی قانونی زندگی توی کره رو به دست آوردم و شما هم...هر چقدر افراد بیشتری رو از زندگی گذشتمون میدید تعداد کسایی که بعد از هر فراموشیش با یه دروغ معرفیشون میکردم بیشتر و سختتر میشد، روزهایی مثل امروز هست که اون حتی من رو هم یادش نیاد و باید کلی تلاش کنم تا با یه نسبت دروغین قانعش کنم، گاهی قبول میکنه و گاهی هم نه، یه بار از ترس اینکه اطرافش رو نمیشناسه گریه میکنه یه بار با عصبانیت شروع میکنه داد زدن...یه بار فکر میکنه هنوز توی نیویورکیم و یه بار برمیگرده به زمانی که خانواده اش زنده بود، جیهون رو از بقیه مخفی نگه داشتم نه برای اینکه خجالت بکشم یا هر چی...دور نگهش داشتم چون نمیخواستم بیشتر از این آسیب ببینه، شاید خیلی وقت ها خیلی چیزها رو یادش نیاد ولی این دلیل نمیشه که روحش متوجه احساساتش نشه و درد نکشه
 
وقتی که حرف های تهیونگ تموم شد هیچ چیزی نمیتونست سکوتی رو که تو خونه حاکم شده رو بشکنه

✖ Rogue Silence ✖Where stories live. Discover now