kiss me , heal me

452 72 50
                                    

🥀✍پارت سی و هشتم✍🥀

✖منو ببوس، التیامم بده✖

.

اونقدر همه چی سریع اتفاق افتاده بود که نمیدونست چی شده و چطوری دوستاش رو فرستاده خونه‌هاشون و الان تو ماشین،کنار دوست‌پسر سابقش نشسته

هیچول توضیح زیادی نداده بود، فقط با صدای خش‌دار و گرفته‌ای گفته بود "یونگی و سوکجین میخوان ببیننت"
همین یه جمله‌ی ساده توان اینو داشت که مجبورش کنه بدون هیچ سوالی هیچول رو همراهی کنه

نگاهش برای صدمین بار برگشت سمت هیچول و این بار تمام سعی‌اش رو کرد تا بدون اینکه گیج و سردرگم بنظر برسه سوالاتش رو بپرسه:

+ پسرا...چطوری پیداشون کردی؟

با شنیدن صدای لطیف لیتوک با دلتنگی به صورتش خیره شد، از وقتی دیده بودتش این اولین بار بود که صداش رو میشنید
دلش میخواست بجای جواب دادن بگه که "دلم برای صدات تنگ شده بود" اما حرفش رو با بغض تو گلوش قورت داد و با همون لبخند محوش جوابش رو داد:

- خیلی اتفاقی بود، یه روز شانسی از کافشون سر در اوردم

+ و اونا حاظر شدن ببیننت؟!!

"هنوزم فکر میکنه که من لایق چیزی بیشتر از تنفر نیستم"
با این فکر لبخند دردناکش عمیق‌تر شد و باعث شد لیتوکی که دوباره نیم نگاهی بهش انداخته بود اخم کنه
میدونست بعد از گذشت ده سال قرار نیست هیچول همون آدم قبل باشه اما مردی که کنارش بود انگار اصلا بلد نبود چطور بخنده

مثل آدمکی بود که لبخند بی جونش رو بعدا به صورتش دوختن.
تموم این سالها با فکر به اینکه حتما تا الان هیچول زندگی خوبی رو کنار یکی دیگه شروع کرده گذرونده بود ولی حالا دیگه مطمئن نبود

- نمیدونم چرا خواستن من رو هم ببینن

اونقدر فکرش درگیر هیچول بود که جواب سوالش براش مهم نباشه پس بی ربط به مکالمشون گفت:

+ چه بلایی سرت اومده؟

وقتی نگاه سوالی هیچول رو روی خودش حس کرد ادامه داد:

+ تو همون هیچول قبل نیستی...مردی که دائما لبخند میزد و هر جا میرفت انرژی مثبتش حال همه رو خوب میکرد، فکر میکردم زندگی خوبی داری!! چه اتفاقی برات افتاده؟

وقتی ماشین رو نگه داشت و به سمتش برگشت هیچول به رو به روش خیره شده بود و حاظر نبود نگاه غمگینش رو به لیتوک نشون بده، لبخند ظاهریش از رو لباش پاک شده بود و نور قرمز رنگ چراغ راهنمایی اون رو حتی غمگین‌تر هم نشون میداد و زمزمه‌ی آرومش خستگی سالهای گذشته رو داد میزد:

✖ Rogue Silence ✖Where stories live. Discover now