what is this feeling?! pt.1

340 57 13
                                    

🥀✍پارت پانزدهم✍🥀
✖این چه احساسیه؟✖


زمان حال

خبر رسيدن بکهيون و چانيول به کره حس نا آشنایی به تهيونگ ميداد

اون بازيگر خوبی توی زدن لبخندای تقلبی بود ولی حتی جونگ کوک سر به هوا هم متوجه شوک لحظه‌ای توی اون صورت هميشه آروم شد

چانيول و بکهيون توی بيشتر روزای گذشته اش توی نيويورک همراهش بودن

اونا شاهد شروع عشق بين اون و جيهون و بزرگ شدنش بودن ولی بازم خيلی چيزها بود که تهيونگ ازشون مخفی کرده بود

اتفاقاتی که با رفتن بی خبر تهيونگ و جيهون از نيويورک به مقصد نامعلوم سوال های بيشتری به وجود آورد و حالا مطمئن بود که بکهيون با ديدنش سعی ميکنه ازشون سر در بياره

نميدونست بايد چيکار کنه و چطوری خودش رو از اتفاقاتی که نميخواست بيوفتن دور نگه داره

دلش ميخواست دوباره همه چيزش رو برداره و فرار کنه ولی نميتونست؛ اون تازه تو سئول مستقر شده بود و ميدونست همين جا رو هم به لطف کمک های بی‌منت چانيول و معرفيش به جيمين داره

ولی اگه بکهيون و چانیول رو میدید چی؟ اگه اتفاقی که ازش میترسید می‌افتاد چی؟

جيهون نبايد هيچکس رو از روزای گذشتشون ميديد...بايد اونو از همه دور نگه ميداشت

اونقدر اين افکار براش آزار دهنده بود که متوجه نگاه خيره‌ی سه نفرِ تو اتاق نشد

امروز بخاطر قرار داد پيش روشون تصميم گرفته بودن کنار هم کار کنن تا هم به همديگه کمک کنن، هم توی زمانی که صرف رفت و آمد ميکنن صرفه جویی بشه

ولی حالا هيچکدوم نميتونستن نگاهشون رو از حواسِ پرت تهيونگ و دستای لرزونش که مداد طراحی رو محکم تو دستاش فشار ميداد بگيرن

بلاخره بخاطر اين که از حجم استرسی که داشت بهش وارد ميشد کم کنه گوشيش رو برداشت و شماره‌ی خونه رو گرفت

وقتی صدای سانا توی گوشش پيچيد تموم سعيش رو کرد تا در حالی که حرف ميزنه از جاش بلند بشه و بره بيرون ولی جواب سانا باعث شد دوباره سر جاش بشينه و بيخيال اجازه گرفتن از جيمين بشه:

+ سلام سانا...ميشه تلفن رو بدی جيهون؟

با سکوت سانا ميدونست بايد انتظار چه جوابی رو داشته باشه ولی بازم شنيدنش نا اميدش کرد:

-راستش اوپا...الان نميتونه حرف بزنه

تهيونگ تلاش کرد...واقعأ تمام تلاشش رو کرد که توی چشماش اشک جمع نشه ولی بازم بغض آزار دهنده‌ای بيخ گلوش رو گرفت...اونقدر که نتونه حرفی بزنه

تا حدی که جونگ کوک فکر کنه اون ارتباط چشمی يه لحظه ايش با تهيونگ و اون لبخند آرومی که ازش ديد غمگين ترين صحنه‌ای بود که تو زندگيش ديده...

✖ Rogue Silence ✖Where stories live. Discover now