✍🥀پارت بیست و هشتم🥀✍
✖نسیان✖
وقتی چشماش رو باز کرد و بکهیون رو بالای سرش دید نتونست حال رو از خواب هاش -که از خاطراتش نشأت میگرفت- تشخیص بده برای همین غرق در آرامشی که دستای نوازش گر بکهیون توی موهاش بهش میداد با صدای گرفته از خوابش زمزمه کرد:+ هیونگ...جیهون کجاست؟
با یاد آوری جیهونی که با اضطراب وارد اتاق بیمارستان شد و با دیدن حال بد تهیونگ بخاطر شوک عصبی از هوش رفت با نگرانی توی جاش پرید اما دیدن اتاقی که توش بود تازه اون رو به خودش آورد و ذهنش به زمان حال برگشت
هنوز توی خونه ی جونگ کوک و روی تختش خوابیده بود و بنظر میومد جای خالی اون خرگوش کنارش، ذهنش رو به گذشته برگردونده بود...به زمانی که زخم بزرگی رو خورد، دردی رو که هنوز هم براش تازه بود.
*بنظر میاد داشتی کابوس میدیدی
بلاخره بکهیون جلوش بود و دیگه نمیتونست از حرف زدن فرار کنه.
انگار امروز توی زندگیش به عنوان روز اعتراف نوشته شده بود، اول جین و یونگی که بدست نیاورده از دستشون داد و حالا بکهیون و چانیولی که تازه متوجه شد به چهارچوب در تکیه داده.
درسته که مطمئن بود این دو نفر ترکش نمیکنن ولی واقعأ برای امروز نمیتونست دیگه حرف بزنه:
+ بیمارستان رو میدیدم...بعد از اینکه پدرم...خب...
*منظورت آخرین روزیه که تو رو دیدم؟ قبل از اینکه بی هیچ حرفی و فقط با یه پیام کوتاه غیبت بزنه؟
در مقابل حرفش جوابی جز آه کشیدن نداشت و همین توجه اون دو نفر رو بیشتر بهش جلب کرد.
*بزرگتر شدی
تهیونگ فرق کرده بود...قیافه اش جا افتاده تر شده بود و اگه میخواست اعتراف کنه...شکسته تر.
میتونست ببینه هیچ اثری از اون پسر شاد و مثبت نگری که سعی داشت مشکلاتش رو حل کنه نمونده و همین حال بد بکهیون رو بدتر میکرد.
تهیونگ هم خوب میدونست که این لبخند بی جون و ظاهری نمیتونه کسی مثل اون رو گول بزنه ولی تمام تلاشش رو کرد تا نارحتشون نکنه
+ به هر حال همه بزرگ میشن
*ولی نه توی یکی دو سال
× جیهون کجاست؟
لبخند مضطربی به چانیول زد و سوالش رو با صدای آرومتری جواب داد:
+ خونه
*بهش زنگ بزن بگو بیاد اینجا، دلم براش تنگ شده و ماها کلی حرف برای زدن داریم
+ امروز نمیشه هیونگ...فعلأ باید برگردم خونه و...
*داری دوباره از حرف زدن فرار میکنی؟
+ نه هیونگ...حالا که اوضاعم ثابت شده و میدونم پدرم دیگه دنبالمون نمیگرده قصد فرار ندارم ولی واقعأ امروز نمیتونم راجب اتفاقاتی که افتاده حرف بزنم
![](https://img.wattpad.com/cover/210095489-288-k357877.jpg)
ESTÁS LEYENDO
✖ Rogue Silence ✖
Fanfic✖ قسمتی از داستان: ** اون فقط به اینکه تهیونگ رو ببوسه نیاز نداشت، اون میخواست این مرد رو بپرسته و توسط همین چشمها تحسین بشه دلش میخواست بدونه مورد عشق این مرد قرار گرفتن چه لذتی میتونه داشته باشه...** ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ خلاصه: تهیونگ که...