🥀✍پارت نهم✍🥀
✖خنگ دوستداشتنی✖
× خب...بچهها دارن صدام میکنن، من دیگه رفتمحتی اگه شناختی روی بکهیون نداشتی میتونستی متوجه لحن پر از شیطنتش بشی و این بهش فهموند که عمدأ اون سوال رو ازش پرسیده تا جیهون هم بشنوه
تهیونگ حس میکرد قلبش نزدیکه از جاش در بیاد
هیچ حدسی راجب عکسالعمل جیهون به حرفاش نداشت ولی حالا که اعتراف کرده بود دوست داشت حداقل جوابش رو بگیره و از بلاتکلیفی در بیادنمیدونست باید چطوری حرفش رو شروع کنه پس با مکث نگاهش رو روی صورت جیهون گردوند
گونههای برجستهاش بخاطر خجالت کمی قرمز شده بود و چشمای خوشگلش حالا با خجالت داشت اطراف رو متر میکرد، گوشهی لبش رو هم بین دندوناش گرفته و دستای ظریفش رو اینقدر تو هم فشار داده بود که حتی از این فاصله هم میتونست ببینه که سر انگشتاش سفید شدن
یعنی واقعأ همونطور که بکهیون گفت جیهونم دوسش داره؟ این سوالی بود که عین خوره مغزش رو میخورد و میخواست هر چه زودتر جوابش رو بشنوه اما تا لب باز کرد حرفی بزنه صدای دونگهه باعث شد هر دوشون از جا بپرن
× پسرا کلی کار داریم...چرا عین مجسمه اونجا وایسادین؟!
میخواست بگه که چند لحظه بعد میان اما جیهون تا کمر خم شد و با گفتن "ببخشید الان میام" با سرعت ازش دور شد
آهی از سر ناامیدی کشید و پشت سر دونگهه به آشپزخونهی کوچیک کافه رفت
حس میکرد از استرس نزدیکه قلبش رو بالا بیاره ولی تا آخر وقت کاریشون هیچ فرصتی برای حرف زدن با جیهون پیدا نکرد
برعکس خودش جیهون از شنیدن حرفای تهیونگ انرژی گرفته بود و با خوشحالی که سعی داشت مخفیش کنه کار میکرد و حس میکرد قرار نیست هیچوقت خسته بشه
برخلاف افکار تهیونگ سرخی گونههاش بخاطر هیجان بالاش بود و اگه میدونست بقیه با دیدن چنین صحنهای مشکلی ندارن همون لحظه میرفت جلو و تا جایی که نفس داشت تهیونگ رو میبوسید
با فکر به چنین اتفاقی با مشتش چند بار سر دلش زد تا هیجانش رو کنترل کنه حس میکرد عین این حرفای تو داستانا پروانهها دارن تو دلش پرواز میکنن چون از شدت ذوق سر دلش منقبض میشد
× حالت خوب نیست؟!
با شنیدن صدای دونگهه از فانتزیهای رومانتیکش بیرون اومد و متوجه تهیونگ و دونگهه که بهش خیره شده بودن شد
فورأ چشماش رو از نگاه نگران تهیونگ گرفت چون دیدنش اصلأ به کنترل احساساتش کمک نمیکرد
لیوان کثیف تو دستش رو توی ظرفشویی _که جلوش ایستاده بود_ گذاشت و جواب دونگهه رو داد:
![](https://img.wattpad.com/cover/210095489-288-k357877.jpg)
YOU ARE READING
✖ Rogue Silence ✖
Fanfiction✖ قسمتی از داستان: ** اون فقط به اینکه تهیونگ رو ببوسه نیاز نداشت، اون میخواست این مرد رو بپرسته و توسط همین چشمها تحسین بشه دلش میخواست بدونه مورد عشق این مرد قرار گرفتن چه لذتی میتونه داشته باشه...** ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ خلاصه: تهیونگ که...