🥀✍پارت سی و سوم✍🥀
✖متاسفم✖
همین که در پشت سر جونگکوک بسته شد گذاشت آهی که تو گلوش حبس کرده بود بیرون بیاد
تهیونگ یه جوون خام و بی تجربه نبود که متوجه نگاههای جونگکوک نشه ولی چارهای جز اینکه تظاهر کنه از همه چیز بیخبره نداشت.
به سمت تلفنش رفت تا قبل از آماده شدن از یه دکتر وقت بگیره، از اونجایی که اینجا هیچ دکتری نمیشناخت اول به جیمین زنگ زد تا بیینه کسی رو میشناسه یا نه
مکالمهاش یکم طول کشید چون سعی داشت قانعش کنه که نیازی نیست اون هم همراهشون بیاد و وقتی به دکتر زنگ زد اولین جای خالی برای ساعت سه بود
گرچه این در مقابل دکتر قبلی جیهون که نزدیکترین وقت ویزیتهاش برای ماه بعدیش بود عالی حساب میشد
بعد از اینکه کارش تموم شد به اتاقشون رفت تا حال جیهون رو چک کنه و همونطور که انتظار داشت روی تختشون پیداش کرد
این حالت هاش رو میشناخت، وقتی جیهون اینطوری میشد همه چیز توی یه هالهی گنگ و گیج کننده میگذشت و تهیونگ حتی نمیدونست اون چیا رو یادشه و چی رو فراموش کرده
فقط توی سکوت هر چی رو که تهیونگ میگفت رو قبول میکرد و انجام میداد ولی اینقدر ساکت و تو فکر بنظر میومد که تهیونگ نمیتونست خوشحال باشه، تنها آسوده خاطر میشد که قرار نیست مشکلی پیش بیاد.
تهیونگ با لبخند غمگینی در رو پشت سرش بست و کنار جیهون دراز کشید، وقتی دستاش رو از پشت دور کمرش حلقه کرد لبخندی از خوشحالی اینکه بعد از مدتها جیهون پسش نزده روی لباش نشست
قبل از اینکه اونقدر جرعتش رو جمع کنه که بتونه باهاش حرف بزنه صدای جیهون توجهش رو جلب کرد:
- تهیونگ میدونی که خیلی دوست دارم؟
تهیونگ واقعا نمیدونست باید چی بگه و یا چه عکسالعملی نشون بده
خیلی وقت بود که همچین حرفی از جیهون نشنیده بود، در واقع همین که بعضی وقتها میشناختش یه معجزه به حساب میومد+ معلومه عزیزم، منم دوست دارم ولی...چی شده که یهویی همچین حرفی میزنی؟
- هیچی فقط یاد کریسمسمون افتادم و متوجه شدم اون روز قبل اینکه ببوسیم میخواستم بگم دوست دارم ولی یادم رفت
بعد از کریسمسی که رفتن پیش خانوادهی تهیونگ دیگه هیچ کریسمس خوب و شادی نداشتن که بخوان جشنش بگیرن پس احتمالا داشت راجب اتفاقات قبل از سفرشون به خونهی پدریش حرف میزد
میخواست بپرسه که دیگه چه چیزهایی یادشه ولی باز هم صدای جیهون، حرفهای نگفتش رو قطع کرد
YOU ARE READING
✖ Rogue Silence ✖
Fanfiction✖ قسمتی از داستان: ** اون فقط به اینکه تهیونگ رو ببوسه نیاز نداشت، اون میخواست این مرد رو بپرسته و توسط همین چشمها تحسین بشه دلش میخواست بدونه مورد عشق این مرد قرار گرفتن چه لذتی میتونه داشته باشه...** ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ خلاصه: تهیونگ که...