He's gone

358 59 59
                                    

🥀✍پارت سی و چهارم✍🥀

✖اون رفته✖

نمیدونست چند ساعته که روی کاشی های سرد بیمارستان نشسته ولی میدونست اونقدری بوده که بتونن از جسم سرد جیهون جداش کنن و به سردخونه منتقلش کنن

گوشیش -که هنوز توی جیب شلوارش بود- دائم زنگ میخورد ولی نمیتونست به اون لرزش تقریبا مداوم اهمیتی بده

به دیوار سفید رو به روش خیره شده بود و ذهنش داشت خاطراتشون و آخرین حرفای جیهون رو مرور میکرد
در عرض چند ساعت زندگیش زیر و رو شده بود و تنها چیزی که براش از جیهون مونده یه معذرت خواهی و خداحافظی یک طرفه و تلخِ روی کاغذ بود

حالا دیگه جیهونی نبود که بخواد نگران آسیب دیدنش باشه، یا با استرس برگرده خونه و بترسه که نکنه همه چی رو باز فراموش کرده و یا از خونه رفته باشه ولی پس چرا تهیونگ همونطور که جیهون گفته بود خوشحال نبود؟
چرا حس میکرد یه غده‌ی بزرگ راه گلوش رو بسته و دیگه هیچی آرومش نمیکنه؟

حق با جیهون بود، تهیونگ خیلی وقته که رنگ خوشی رو توی زندگی مشترکش ندیده و شاید حتی حق با هیونگ‌هاش هم بود و اون هیچوقت اونجور که باید عاشق جیهون نبود ولی باز هم تهیونگ دوسش داشت

وقتایی که هیچکس رو تو زندگیش نداشت جیهون اونجا بود، اون پسر کوچولو همیشه به دست و پاش میپیچید و تهیونگ رو از غرق شدن تو افکارش نجات میداد

قبل از اینکه فراموشیش شدید تر بشه اونا یه زندگی تقریبا نرمال و خوب داشتن، مثل خیلی از زوجای دیگه سعی میکردن روزهای شادی برای همدیگه بسازن و جیهون، حتی اگه اکثر وقت ها تو این کار شکست میخورد باز هم قسمت بزرگی از زندگیش رو تشکیل میداد

پس چرا قبل از ترک کردنش برای همیشه، به همه چیز فکر کرده بود بجز اینکه شاید مردنش تهیونگ رو داغون کنه!!
اون تیکه‌ی بزرگی از گذشته و زندگیش رو بدون آروم آروم جدا کردن، یکدفعه کنده بود و حالا تهیونگ مونده بود و زخمی که هیچ راهی برای درمان کردنش نداشت

در لحظه، تمام خاطرات این سالها از ذهنش پاک شده بود و تنها چیزی که براش مونده دو تصویری بود که هر کدوم به نوبه‌ای غمگین و دردناک بنظر میرسیدن
یکی اولین باری که جیهون رو توی کافه‌ی دونگهه دیده بود و دیگری جسم بی جون همون پسر در حالی که تو تختشون برای همیشه خوابیده بود

حس میکرد فاصله‌ی این دو تصویر به اندازه‌ی چند دقیقه کوتاه شده و زندگی همسر جوونش توی کوتاه‌ترین و بدترین حالت ممکن به پایان رسیده

با صدای پرستاری که صداش میکرد نگاهش رو از اون دو تصویر گرفت و به چهره‌ی دخترک داد و سعی کرد تمرکز کنه تا بفهمه چی میگه:

- گوشیتون چند ساعتی میشه که مدوام داره زنگ میخوره، اگه میشه بهش جواب بدین و بعدش بیاید سمت اورژانس...پلیس منتظرتونه

بنظر پرستارِ جوون اون مرد شکسته‌ای که از ظهر تا این وقت شب یه گوشه‌ی بیمارستان افتاده بود و هنوز هم نتونسته بود خودش رو جمع و جور کنه نمیتونست قاتل مردی که مرده بود باشه پس نیازی ندید که اومدن پلیس رو ازش مخفی کنه

✖ Rogue Silence ✖Where stories live. Discover now