I'm just a little curious

378 53 30
                                    

🥀✍پارت دوازدهم✍🥀

×من فقط کمی کنجکاوم×


نیازی نبود به دقت کردن نبود تا متوجه زمزمه ی آروم هیونگش بشه چون با چرخیدن و رفتن پسره هیچول از جاش بلند شد و اینبار بلندتر صداش کرد:

- سوکجین

نگاه همه به سمتش کشیده شد ولی چشمای اون روی پسری بود که بدون هیچ مکثی ازش دورتر میشد

جونگ‌کوک قبل اینکه به سمتش حرکت کنه توجهش سمت پسر پشت پیانو کشیده شد که داشت با اخم به مسیر رفتن پسر گارسون نگاه میکرد و به ثانیه نکشیده سریعأ بلند شد و دنبالش رفت

نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته و کاملأ گیج شده بود اما حال هیچول اینقدر بد بنظر میومد که ترجیح داد هیچ سوالی نپرسه و بی حرف دستش رو بکشه و ببرتش بیرون

هیونگِ همیشه آرومش بنظر میومد تو یه دنیای دیگه‌اس و هیچی از اتفاقات دور و برش نمیفهمه و اینکه چشماش رو اشکی میدید باعث میشد حال خودش هم بد بشه

+ هیونگ...هیونگ...

هیچول که با صدای جونگ‌کوک از خاطرات تازه شده‌اش کشیده شده بود بیرون با گیجی به اطراف نگاه کرد و با فهمیدن اینکه بیرونن اخماش رفت تو هم

- سوکجین کجاست؟

+ اون پسره؟ نمیدونم، اون رفت منم آوردمت بیرون...حالت خوبه؟

برای اینکه خیالش رو راحت کنه در جواب سوالش سری تکون داد و نگاهش دوباره داخل کافه چرخید

+ میخوای بری دنبالش؟

ایندفعه سرش رو به نشونه‌ی نه تکون داد و به آرومی زمزمه کرد:

- فکر کنم به یکم زمان نیاز داریم

از سکوت جونگ‌کوک _که هیچ سوالی نمیپرسید_ ممنون بود ولی بجاش کسی توی ذهنش داد میزد

"زمان؟ چند سال دیگه لازم داری تا به خودت بیای؟"

نمیتونست جلوی اون صدای موذی تو ذهنش رو بگیره و چاره‌ای جز اعتراف نداشت

اعتراف به اینکه اون بر خلاف تصور بقیه ازش _که یه مرد محکم و استوار میدیدنش_ یه آدم ترسو بود...

ترسیده تر از اونی که بخواد دنبالش بره و باهاش حرف بزنه و ازش معذرت بخواد

و ترسوتر از اونی که بتونه چیزی مثل زمان رو بهونه قرار *نده*

فشار دست جونگ‌کوک رو شونش باعث شد دوباره به حال خودش برگرده و برای لحظه‌ای هم که شده افکارش رو عقب بزنه، حداقل تا وقتی که تنها بشه

- متأسفم جونگ‌کوکا، روز تو رو هم خراب کردم ولی فکر کنم باید برگردم خونه

+ اوه نه مشکلی نیست...میخوای همراهت بیام؟

✖ Rogue Silence ✖Where stories live. Discover now