Be honest with yourself

342 50 85
                                    

🥀✍پارت سی و یکم✍🥀
✖با خودت صادق باش✖


بلاخره بعد اینکه تهیونگ آرومتر شد و سعی کرد هق هق هاش رو هم از بین ببره و درست نفس بکشه سوکجین از جاش بلند شد و در حالی که اول اشک های خودش و بعدمال تهیونگ رو از صورتش پاک میکرد با صدای خفه از بغضی که به زور قورتش داده بود گفت:

× قصد نداری ببخشیمون دونسنگی؟

با شنیدن لحن گرفته و لوس هیونگش نفس عمیق دیگه ای کشید و قبل از اینکه بهشون جواب بده با خودش فکر کرد

"بلاخره یه اتفاق خوب"

+ مگه میشه کسی از خانواده اش مدت طولانی ناراحت باشه؟

با دیدن لبخند آسوده ی هیونگ هاش بیشتر از قبل آروم گرفت، اینکه میدونست کسایی هستن که بخاطرش سعی کنن باورهای خودشون رو تغییر بدن دلخوشش میکرد.

یونگی برای اینکه جو رو عوض کنه به هر سختی بود سعی کرد سوالش رو بپرسه تا به تهیونگ نشون بده که سعی داره باهاش کنار بیاد

البته قبلش با یه سرفه سعی کرد صداش رو صاف کنه تا نفهمن بخاطر بغض چند دقیقه پیش صداش گرفته:

* اون پسره ی توی عکس...چیزه...امممم دوست پسرته؟

تهیونگ میدونست که برای هیونگش حرف زدن راجب هر چیزی مربوط به گرایشش سخته ولی نمیدونست این که یونگی درست مثل گذشته به آسونی روی پاهاش نشسته یه قدم بزرگ و غیر قابل باور برای یونگی و سوکجینه...یه چیزی در حد یک معجزه.

شاید اگه میدونست میفهمید که اونا در حد مرگ برای بودن کنار تهیونگ و فراموش کردن هر ذهنیت منفی نسبت بهش تلاش میکنن

درست مثل الان که بعد از اون سوال به ظاهر آسون، سوکجین پیش قدم شد تا تردید تهیونگ رو از بین ببره.

نمیخواست دونسنگش از این به بعد کنارشون معذب باشه و حرف ها یا مشکلاتش رو قایم کنه...حتی اگه درکش نمیکردن باید سعی میکردن کنارش بمونن:

× مشکلی نیست تهیونگ...دوست داریم با کسی که تو زندگیته آشنا بشیم

+ خب...در واقع...دوست پسرم نیست...همسرمه

*× چی؟

با صدای دادشون نگران نگاهی به سمت اتاق ها کرد ولی خبری از سانا یا جیهون نبود، احتمالا سانا وقتی صدای گریه اش رو شنیده سری زده و دیده که اون دو نفر نزدیک بهش و خیلی صمیمی نشستن خواسته که بهشون فضای شخصی و راحتی بده

× تو ازدواج کردی؟ کی؟ چطوری؟ بگو ببینم

بنظر میومد امروز باید خاطره هاش رو دوباره و دوباره تعریف کنه ولی هر چند که سخت بود هیچ تردیدی برای حرف زدن با هیونگ هاش نکرد

بعد از اینکه پسرا دوباره از کنارش بلند شدن و اینبار رو مبل های نزدیک بهش نشستن شروع به حرف زدن کرد و از زمانی که با جیهون آشنا شد تا همین چند دقیقه پیش و دیدار دوباره اش با دوستاش بهشون گفت و وقتی بلاخره حرف هاش تموم شد به شوخی دستی به فک تیزش کشید و با یه خنده ای که سعی میکرد تلخیِ حاصل از خاطراتش رو قایم کنه گفت:

✖ Rogue Silence ✖Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt