Past Relationships

363 47 42
                                    

🥀✍پارت سی و هفتم✍🥀

✖رابطه‌های گذشته✖

.

سوکجین از توی آشپزخونه سرکی کشید تا یونگی رو ببینه اما اوضاع هنوز هم همون بود.

کل سه روز گذشته برادر کوچیکترش -که در حالت عادی هیچ فرصتی رو برای خوابیدن از دست نمیداد- حالا دائما یه گوشه مینشست و تو فکر فرو میرفت

حتی میتونست قسم بخوره که تک تک نت‌هایی که تو کافه مینوازه از روی عادت دستاشِ و هیچ تمرکزی رو آهنگی که میزنه نداره

تا حالا سابقه نداشته یونگی اینقدر درگیر افکارش بشه و هیچ حرفی هم با سوکجین نزنه؛ اون دو تا از همون اول عین دو قلوهای جدا نشدنی بودن و هیچ حرف مخفی از همدیگه نداشتن ولی الان سه روز کامل بود که بجز کلمات کوتاهی مثل "صبح بخیر" "ممنون" و "شب بخیر" ازش نشنیده بود

بجای اینکه از دور صداش کنه بهش نزدیک شد و از پشت مبل دستش رو روی موهای نرم یونگی کشید.
وقتی دید بلاخره توجه برادرش رو داره با لبخند محوی گفت:

+ داری به چی فکر میکنی؟

- چیز خاصی نیست

+ ولی تونسته سه روز ذهنت رو درگیر کنه

- نگران نباش، چیز مهمی نیست باور کن

سوکجین با تمام تلاشی که کرد باز هم نتونست آهش رو مخفی کنه ولی فورا لبخندش رو عمیق‌تر کرد و گفت:

+ باشه، پس بیا میز رو بچین که شام آماده‌اس

یونگی زیر لب لعنتی به خودش فرستاد و دنبال سوکجین به آشپزخونه رفت، این مرد چهارشونه‌ای که با حوصله و بعد اون همه خستگی کار تو کافه داشت براش غذا درست میکرد فقط برادرش نبود

با اینکه فقط دو سال و نیم با هم اختلاف سنی داشتن اما اون براش هم پدری کرده بود و هم مادری
هر جا که لازم بود، میشد سپر بلاش و تمام تلاشش رو میکرد تا آب تو دل یونگی تکون نخوره

حالا از اینکه باعث شده بود سوکجین براش نگران و از دست مخفی کاریش ناراحت بشه احساس بدی نسبت به خودش داشت.

در حالی که چابستیک و کاسه‌ها رو روی میز میچید دوباره زیر چشمی به برادر خونسردش نگاه کرد
نمیدونست باید راجب حرف‌های هوسوک بهش بگه یا نه

خودش توی این سه روز بهشون فکر کرده بود و هر بار حق رو به مرد روان‌شناس میداد ولی مطمئن بود سوکجین به این راحتی باهاش کنار نمیاد.

✖ Rogue Silence ✖Where stories live. Discover now