chapter two

6.3K 964 782
                                    

فضای اون اتاق حالا دیدنی بود

لویی ای ک از خوشحالی سر از پا نمیشناخت،هری ای ک متعجب و کمی عصبی بود و لیامی ک نمیدونست دور و برش چخبره و فقط دنبال ی راه حل بود واس مشکلش..

لیام:اوکی لو میشه بهم بگی این جناب زین فوکینگ مالیک کیه؟؟

هری ب شکل هیستریکی خندید و پاشو انداخت رو پاش و قبل از این ک لویی شروع کنه ب حرف زدن ساکتش کرد(سلیطه مود:on)

هری:هاح..تو نمیشناسیش لیام؟؟چطور ممکنه؟؟لویی ده جلد کتاب راجع ب اون چاپ کرده

لویی چشمشو تو حدقه چرخوند و ترجیح داد رفتار هریو نادیده بگیره..با فک کردن ب اون آدم،دوباره لبخند ب لبش برگشت..

لویی:زین..
لیام اون خود هنره
قدیمی ترین دوست من..هی مرد اون ی جورایی داداشمه

لیام:لو من نزدیک ده ساله میشناسمت و حتی ی بارم چیزی راجع بهش نشنیدم

لویی:آره میدونم،خب این ب خاطر اینه ک..
خب زین این کشورو ترک کرد..ما از بچگی باهم بودیم،همه چیو باهم شروع کردیم
اما اون نگاهش با من فرق داشت..
ما جفتمون رویای معماری داشتیم،ساعتها تو شهر می‌چرخیدم و راجع ب ساختمونا باهم حرف میزدیم..این ک اگ ما جای مهندس اونا بودیم چجوری انجامش میدادیم؟
اون همیشه پر از ایده و خلاقیت بود،کار اون با رنگ بود لیام..
زین نمیتونست تو این شهر با این آسمون خراشای فوکی بمونه..بخاطر همین وقتی هجده سالمون شد،زین از اینجا رفت اسپانیا..اون دیوونه‌ی کارای گائودی بود..
و آره..ب همین خاطر تو هیچوقت باهاش آشنا نشدی..

چشمای لیام‌ حالا ب وضوح برق میزد و میشد هیجانو تو وجودش حس کرد،ب نظرش زین میتونست اونو از این سردرگمی نجات بده و بی اندازه میخاست هر چ زودتر این اتفاق بیفته

لیام:واو تومو..اون باید آدم هیجان انگیزی باشه..دوس دارم بشناسمش‌..تو باید بهش بگی برگرده

هری:اوکی لیام ولی واس شناختن اون هیچ احتیاجی ب برگشتنش نیست،تو حتی نیاز نداری ک اونو ببینی..مثلن منو ببین،جمعن دوبار دیدمش اما محض فاک،من حتی رنگ شرتای اونم میدونم

هری واضحن داشت حرص میخورد و لویی میدونست این عصبانیت از کجا نشئت میگیره..
بی توجه ب نگاه گیج لیام ادامه داد

هری:اوه پسر..اون معمولن سعی میکرد رنگ شرتشو با رنگ جورابش ست کنه،معمولنم از رنگ زرد واس استایلش استفاده میکرد
ولی خب نباید اینو فراموش کنیم ک سبز رنگ مورد علاقه زین مالیکه!

لویی:اون سبز نبود هز،زین رنگ قرمز و آبی پاستلیو دوس داره!

هری واقعن کنترلشو از دست داده بود..دیگه از این عصبی تر نمیشد..چشاش تو درشت ترین حالت ممکن بود و صداشو انداخته بود رو سرش

هری:اوه،واقعن عذر میخام ک رنگ مورد علاقه بهترین دوستتونو فراموش کردم

هری میدونست لویی زیاد آدم صبوری نیست...نمیدونست؟

بر خلاف انتظار هری،لویی ب مبل تکیه داد،دستاشو ب هم مالید،با لبخند بهش خیره شد و آروم و شمرده مورد خطاب قرارش داد..

لویی:بیب..من احساس میکنم تو یه چیزایی رو فراموش کردی..چیزایی مث این ک،باید با چ ولومی صحبت کنی و از همه مهم تر،این ک کی جلوت نشسته!

هری این لحن لوییو خوب میشناخت..پس فقط ترجیح داد سکوت کنه و آروم تو مبل فرو بره..این تقصیر هری نبود ک لویی انقد تاثیرگذار بود..

لویی رو ب لیامی ک گیج ب بحث اونا گوش میداد کرد

لویی:خب لیام،من با زین تماس میگیرم و راضیش میکنم ک برگرده..راستشو بخای اصلن کار راحتی نیست،اما من لویی د تومو تاملینسونم و خب،رگ خاب اون فاکر دستمه...پس نگران نباش و سعی کن رو کارت تمرکز کنی.

لیام:اوکی لویی..واقعن ازتون ممنونم بچه ها
فک کنم بعد مدتها،الان یکم آروم ترم..

لویی:خوبه پینو خوبه
هری؟بلند شو بیب،فک کنم ی مقدار کار عقب مونده داشته باشیم

هری:البته..البته

هری دستپاچه بود و تموم این دستپاچگی ب این خاطر بود ک میدونست تند رفته و صد البته میدونست لویی آدم بخشنده ای نیست...

______________________________________

بعله😂
چپتر بعد نیمچه اسمات داریم..

و من الله توفیق💙

fucking Art [z.m/l.s]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora