سلام علیکم
قبل خوندن این چپتر حتمن کانالو چک کنید
از یه ابزاری استفاده شده که عکسشو میزارم تو کانال واستون
__________________
(دو روز بعد)
لویی:زین پاشو آماده شو دیگهههه
میخوای حتمن بابا به فوکمون بده؟؟؟زین پتوشو کشید روی سرشو فریاد زد
زین:لو دو ثانیه وقت داری اتاقو ترک کنی..
وگرنه روی همین تخت به فاکت میدملویی نیشخند زد و آروم آروم عقب رفت...
لویی:اوه ددی...تو واقعن ترسناکی..من تحت تاثیر قرار گرفتم
با تموم شدن جملش با سرعت سمت تخت دویید و خودشو پرت کرد رو زین
زین:آااااااخخخخخخخخخ
به محض کشیدن پتو،با چشمای به خون نشستهی زین مواجه شد...
لویی:یا عیسی مسیح..
زین دقیقن مث یه ومپایر به لویی خیره شده بود..
لویی:خواب بودی داداش؟؟خب زودتر میگفتی
سریع یه خندهی فیک کرد و خواست از روش بلند شه که زین مچ دستشو گرفت و تو یه حرکت لوییو زیرش گیر انداخت
زین:میییییکشمتتتتتتت لووووووو
لویی:کیییرمم نمیتونی بخوررریییییی
و این آغاز دعوای زویی بود!
لویی:مرتیکهی گااااوووو میگم مت کونمون میزارههههه چرا هار میشیییی
زین:متتت؟؟؟؟الان خودم کونت میزارممممم لوووعهههه
هری دم در اتاق ایستاده بود و با تعجب به اون دوتا نگاه میکرد..
جوری که مثل دوتا بچه گربه به هم میپیچیدن و گاهی موهای همدیگه رو میکشیدن...
هری نمیدونست بخنده،بترسه،یا از هم جداشون کنه...
تو همین افکار بود که با صدای دردناک زین به خودش اومد.
زین:مرتیکه وحشیییی چرا گاز میگیرییییی
لویی:خودت چرا چنگ میزنییی تخم پلاسیدهههه
+:اینجا چخبرهههههه
برای یه لحظه همه جا غرق سکوت شد...
زین و لویی سر جاشون ثابت موندن و سمت منبع صدا برگشتن...لویی نفس عمیقی کشید و به هری خیره شد
لویی:هری...دارلینگ
اگه میخوای دوست عزیزت آسیب نبینه همین الان اون کلید فوکیو ازش بگیررررحالا هر سه به لیام خیره بودن...
لیام:میتونم بپرسم شما دارید چکار میکنید؟؟؟
![](https://img.wattpad.com/cover/255571471-288-k197627.jpg)