chapter 15

6.8K 728 1.9K
                                    

سلام علیکم

قبل خوندن این چپتر حتمن کانالو چک‌ کنید

از یه ابزاری استفاده شده که عکسشو میزارم تو کانال واستون

__________________

(دو روز بعد)

لویی:زین پاشو آماده شو دیگهههه
میخوای حتمن بابا به فوکمون بده؟؟؟

زین پتوشو کشید روی سرشو فریاد زد

زین:لو دو ثانیه وقت داری اتاقو ترک کنی..
وگرنه روی همین تخت به فاکت میدم

لویی نیشخند زد و آروم آروم عقب رفت...

لویی:اوه ددی...تو واقعن ترسناکی..من تحت تاثیر قرار گرفتم

با تموم شدن جملش با سرعت سمت تخت دویید و خودشو پرت کرد رو زین

زین:آااااااخخخخخخخخخ

به محض کشیدن پتو،با چشمای به خون نشسته‌ی زین مواجه شد...

لویی:یا عیسی مسیح..

زین دقیقن مث یه ومپایر به لویی خیره شده بود..

لویی:خواب بودی داداش؟؟خب زودتر میگفتی

سریع یه خنده‌ی فیک کرد و خواست از روش بلند شه که زین مچ دستشو گرفت و تو یه حرکت لوییو زیرش گیر انداخت

زین:میییییکشمتتتتتتت لووووووو

لویی:کیییرمم نمیتونی بخوررریییییی

و این آغاز دعوای زویی بود!

لویی:مرتیکه‌ی گااااوووو میگم مت کونمون میزارههههه چرا هار میشیییی

زین:متتت؟؟؟؟الان خودم کونت میزارممممم لوووعهههه

هری دم‌ در اتاق ایستاده بود و با تعجب به اون دوتا نگاه میکرد..

جوری که مثل دوتا بچه گربه به هم میپیچیدن و گاهی موهای همدیگه رو میکشیدن...

هری نمیدونست بخنده،بترسه،یا از هم جداشون کنه...

تو همین افکار بود که با صدای دردناک زین به خودش اومد.

زین:مرتیکه وحشیییی چرا گاز میگیرییییی

لویی:خودت چرا چنگ میزنییی تخم پلاسیدهههه

+:اینجا چخبرهههههه

برای یه لحظه همه جا غرق سکوت شد...
زین و لویی سر جاشون ثابت موندن و سمت منبع صدا برگشتن...

لویی نفس عمیقی کشید و به هری خیره شد

لویی:هری...دارلینگ
اگه میخوای دوست عزیزت آسیب نبینه همین الان اون کلید فوکیو ازش بگیرررر

حالا هر سه به لیام خیره بودن...

لیام:میتونم بپرسم شما دارید چکار میکنید؟؟؟

fucking Art [z.m/l.s]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz