chapter 10

5.9K 791 1.6K
                                    

زین سریع از جاش بلند شد و سمت شخصی ک شلنگ آبو گرفته بود روشون حرکت کرد..

اون میدیدشون،پس چرا کارشو متوقف نمیکرد؟این یه شوخی بود؟؟

زین:هی هی هی..
اونو بگیر اونور مرد

دیگه تقریبن رسیده بود،اما هنوز صورت مرد تو تاریکی پنهان بود...

آب کم کم قطع شد...لیام حالا پشت سر زین ایستاده بود

مرد:شما غریبه ها اینجا چی میخاید؟؟؟مگه نمیدونید اون تپه‌ منطقه‌ی ممنوعست؟؟

قلب زین از حرکت ایستاد...صداش میلرزید؟؟

زین:ممنوعه؟برای کی؟

مرد:برای هرکسی جز اون دوتا

زین حس کرد ی سطل آب یخ ریختن روش..سعی کرد صداشو پیدا کنه،اما نتونست نا امیدی و غم‌ صداشو بپوشونه..

زین:چرا یجور رفتار میکنی انگار منو نمیشناسی؟همین الانشم میدونی من کی ام

مرد:چرا باید بشناسمت؟؟چرا باید کسی که ماه هاست فراموشم کرده بشناسم؟؟
چرا باید چشمای طلاییتو بشناسم...
ها؟؟؟؟

صدای مرد هر لحظه بالاتر می‌رفت..زین دیگه زین چند دیقه پیش نبود،به پسر بچه‌ی ده ساله‌ای تبدیل شده بود که تنها پناهش،نمیشناختش!

زین:مت...

مت:هیسسسس...جرئت نکن پسر!جرئت نکن چیزی بگی...همون‌طور که گفتم،اون تپه ممنوعست..مال پسرامه..

مت اشکشو از گوشه چشمش پاک کرد،اشکی ک کسی نمیدیدش..

مت:تو قانون اینجارو نمیدونستی اما الان میدونی!به کسی اجازه نمیدم به اون تپه نزدیک شه

گفت و پشت کرد تا ازشون دور شه

مت:دست دوستت و بگیر و برگرد جایی ک بودی...

زین خیره به رفتن مت اشک میریخت،انگار که تمام اعضای بدنش از کار افتاده بودن...

لیام‌ منتظر بود زین چیزی بگه،اما با دیدن وضعیتش...

نباید اجازه میداد زین بشکنه...

لیام:هی..تو حق نداری هرچی دلت خاست بگی و بعدم‌ بدون شنیدن حرفای زین رهاش کنی...این درست نیست

مت باشنیدن فریاد لیام ایستاد...

مت:سعی کن سرت تو کار خودت باشه بچه

لیام عصبی بود...خیلی زیاد..
چند دقیقه پیش حرفای زینو وقتی با ذوق از مت میگفت شنیده بود و میدونست اون مرد چقدر براش مهمه...
و حالا اون داشت اینطور زینو ترک‌ میکرد

لیام:اگه نباشه چی؟؟؟؟ها؟؟؟
تو کی هستی؟؟یه آدم خودخاه؟؟که فقط خودشو میبینه؟؟

مت عصبی راه رفته رو برگشت و سینه به سینه لیام‌ ایستاد..حالا هر دو توی نور بودن..
زین بالاخره چهره‌ی باباشو دید...

fucking Art [z.m/l.s]Where stories live. Discover now