(سه روز بعد)
زین همون طوری که روی کاناپه لم داده بود و پاشو گذاشته بود روی میز،به چهرهی مصمم لیام،که با اخم کوچیکی مشغول برسی گزارش روند پیشرفت پروژه دارک شید بود چشم دوخته بود.
تفاوت ورژن بغلی و لوس لیام و ورژن جدی و مصممش واسش جالب بود.
این چیزی بود که زین رو نسبت به اون پسرِ هزار تو،مشتاق تر میکرد.لیام پرونده رو داد به سارا و با همون اخم، پوست گوشهی لبشو به بازی گرفت.
لیام:ممنون سارا.
سارا:خواهش میکنم قربان،امر دیگه ای ندارید؟
لیام:این پرونده رو آقای تاملینسون و آقای استایلز دیدن؟؟
سارا:خیر قربان
لیام:خیلی خب،لطف میکنی و اینو میبری اتاقشون.باشه سارا؟
سارا:چشم رئیس.
گفت و از اتاق خارج شد.
زین بدون تغییر دادن موقعیتش،لیام رو خطاب قرار داد.
زین:فکرت درگیر چیه؟
لیام:نمیدونم.این پروژه مضطربم میکنه.
زین:من همه چیزو چک کردم لیام،هیچ چیزی بر خلاف انتظارمون پیش نمیره.
لیام یه تیکه از پوست لبشو کند و بی توجه به سوزش لبش،زین رو مخاطب قرار داد.
لیام:میدونم.منم دیدم.
زین:خب؟؟
لیام:اگه این،اونطوری که فکر میکنیم نشه چی؟؟منظورم اینه که..خدایا من نمیدونم چطوری بیانش کنم.
زین نیشخندی زد و با انگشتاش،مشغول ضرب گرفتن روی صفحهی موبایلش شد.
زین:راحت باش پسر.بگو که نگران لکه دار شدن اسم شرکتتی
لیام:وات دا..من منظورم این نبود.
لیام حالا کمی عصبی به نظر میرسید.بر عکس زینی که تو آرامش همیشگیش غرق بود.
زین:البته من بهت حق میدم.باور کن.
تو به تحسین شدن عادت کردی،بخاطر همین این ریسک کوچیک در این حد آشفتت کرده.کمی رنگ تمسخر به چهرش داد و جملشو کامل کرد.
زین:رئیس کوچولو میترسه بقیه مثل قدیم ستایشش نکنن.مگه نه لیام؟تو برای همین تلاش میکنی دیگه،برای تحسین شدن!
لیام حالا جوشش خشمو تو وجودش حس میکرد.زین دروغ میگفت؟؟نه!
اما آیا درست بود انقدر صریح کلماتشو به زبون بیاره؟لیام فکر میکرد نه!
لیام:من سالها برای چیزی که هستم تلاش کردم،اوایل حتی کسی بهم اعتمادم نداشت،این من بودم که مانسترو ساختم!!