زین لیامو زد کنار و بی توجه به بقیه مسیر اتاق مشترکشونو در پیش گرفت.
بعد از ورود شکوهمندانهی نایل و اتفاقایی که افتاد،به پیشنهاد هری قرار شد زودتر از موعد مقرر شرکت رو ترک کنن.
به هر حال،اونا مهمون مهمی داشتن!
پس همه باهم مسیر خونهی لیام رو در پیش گرفتن.زین عمیقن دلش میخواست با انگشت فاکش همرو بدرقه کنه و با اولین پرواز برگرده اسپانیا،چون محض فاک،اون در حد مرگ اتاق و تختشو به این دور همی مسخره با این مهمون ناخونده ترجیح میداد.
اما در حال حاضر چیز هایی توی این شهر وجود داشت که این اجازه رو ازش میگرفت...
زین پیش خودش سعی کرد راهی پیدا کنه تا امشب با آرامش بیشتری براش بگذره..
چی زینو آروم میکرد؟از خودش پرسید و کمی از جوابی که به خودش داد شوکه شد.اون مرد عمیقن نیاز داشت حس کنه لیام فقط به خودش تعلق داره.
و خب،زین کسیه که همیشه به نیاز های خودش احترام میزاره.پس گوشیشو برداشت و واس لیام تایپ کرد:«میای اتاق.حالا!»
پیامو سند کرد،از روی تخت بلند شد و در کمد مخصوصش،که لیام بهش میگفت جعبهی جادویی رو باز کرد.با دقت تک تک لوازمشو از نظر میگذروند و تو ذهنش اتفاقاتی که با استفاده از هر کدوم،ممکن بود برای لیام پیش بیاد رو تصور میکرد.
در همین حین در باز شد و لیام وارد شد.
لیام:زدی؟
زین بدون این که حالتشو تغییر بده لیام رو مخاطب قرار داد.
زین:هوم..فکر میکردم این لفظو فراموش کردی.
لیام ناخودآگاه لب پایین و بالاش رو در امتداد هم قرار داد و با قدمای کوچیک به زین نزدیک شد.
لیام:از دستم عصبانی ای؟؟
نگاهی به زین انداخت و وقتی وسیلهی توی دستشو دید،مضطرب شد.
زین:از دست تو؟واسه چی باید عصبی باشم؟مثلن چون صداتو واسم بردی بالا؟یا نیم ساعت از گردن برادر عزیزت آویزون بودی؟معلومه که عصبی نیستم سوییتی.
لیام آب دهنشو قورت داد.
زین آروم بود،مثل همیشه.
اما داشت لبخند میزد،برخلاف همیشه.
هر دوی اینا برای لیام ترسناک بودن.خواست دهنشو باز کنه که زین بهش اجازه نداد.
زین:بیا اینجا.
لیام بی حرف بهش نزدیک تر شد و کامل روبروش ایستاد.
زین:این دستگاهی که تو دستمه رو میبینی لیام؟چیزی درموردش میدونی؟
لیام:خب...این بات پلاگه دیگه.نیست؟
زین دوباره لبخند زد.لبخندش واقعن مهربون به نظر میرسید و همهی اینا صدبرابر شرایطو عجیب تر میکرد.