chapter 27

5.4K 611 1.4K
                                    

با حس لرزش خفیفی درست کنار شلوارش،بدون این که چشماشو باز کنه دستشو برد تو جیبش و آلارمو قطع کرد..

سعی کرد به خوابش ادامه بده اما لرزش دوباره‌ی موبایلش باعث شد با کلافگی اونو از جیبش در بیاره و بعد،کل ده آلارم دیگه ای که به فواصل یک دقیقه از هم تنظیم کرده بود رو خاموش کنه..

همیشه همین بود،میدونست کمِ کم به پنج تای اونا نیاز داره برای بیدار شدن..اون برای ساعت نه آلارم گذاشته بود و حالا دقیق نه و شیش دقیقه بود..

اون خوب در مورد این اخلاقش میدونست،به همین خاطر هروقت کار مهمی داشت گوشیشو رو ویبره میزاشت و با شلوار میخوابید..هیچ دوست نداشت باعث بیدار شدن بیبیش بشه.

گوشی رو گذاشت رو میز و به پهلو،رو به پسر قشنگش چرخید..
نور آفتاب با ملایمت رو‌ موهای بلند و قهوه‌ای پسر افتاده بود و اونو درست مثل یه فرشته، پاک و زیبا نشون میداد..

آروم دستشو برد جلو و با سر انگشتاش موهای مواج و بلندشو نوازش کرد..
دلش میخواست همون لحظه بیدارش کنه تا بتونه صبحشو با دیدن تلألو نور طلایی خورشید تو سبز خوشرنگ چشمای پسرش شروع کنه،ولی خب،اونقدرا ام خودخواه نبود..

هری فرصت زیادی برای خوابیدن داشت،برعکس لویی!
لویی اون پسرو می‌پرستید..به یاد آورد زمانی رو‌ که برای اولین بار توی دانشگاه دیدش.

طوری که هری بهش خیره شده بود..فاک!
اون حاضر بود قسم بخوره هیچوقت قبل از اون همچین نگاهی ندیده بود..یک جفت چشم سبز که بدون این که کلمه‌ای حرف از دهن صاحبشون در بیاد،تمام احساسات نوظهور اون پسرو لو میدادن!

به خاطر همین لویی همیشه عاشق چشم های هری بود.چون اونا همیشه بیشتر از این که به هری وفادار باشن،به لویی خدمت میکردن..

طوری که هر روز قبل از این که حتی هری دهنشو باز کنه و کلمه ای بگه،چشماش به زیباییِ تمام،به لویی ابراز عشق میکردن..
چشم های هری هر روز به لویی یاد آوری میکرد که لویی زیبا ترین مخلوق خداست!

ذره‌ ذره‌ی اون نگاه،پرستیدنی بودن لویی رو‌ فریاد می‌زد و هر روز بدون این که هری متوجهش بشه،بارها و بارها در مقابل زیبایی و بزرگی اون مرد تعظیم میکرد...

چند نفر توی این دنیا میتونن به اندازه‌ی لویی خوشبخت باشن؟چند نفر میتونن هر روز بابت تک‌تک جزئیات مثبت و منفیشون،انقدر زیبا پرستش بشن؟چند نفر توی این دنیا فرشته ای به اسم هری استایلز توی زندگیشونه؟؟

لویی با فکر کردن به تموم اینا کمی به هری نزدیکتر شد و با تمام عشقش،لب های سرخشو به پیشونی گرم‌ پسرش رسوند و بوسه‌ی عمیقی به جا گذاشت.

با کم‌ترین سر صدای ممکن از تخت پایین اومد و از اتاق خارج شد..

با نزدیک شدن به آشپزخونه،صدای کمی به گوشش رسید.
کی می‌تونه از لویی سحرخیز تر باشه؟؟
جواب سادست!

fucking Art [z.m/l.s]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang