chapter 42

5.6K 592 1.5K
                                    

دستشو برد سمت لباسش و دوتا از دکمه های بالای پیرهنشو باز کرد.
هر دو دستشو گذاشت پشت سرش،به پشتی صندلی تکیه داد و نگاهشو به مانیتور دوخت.

چرا نمیتونست تمرکز کنه؟چرا هیچی سر جاش نبود؟؟

چند ثانیه چشماشو روی هم گذاشت و سعی کرد افکارشو سر و سامون بده.
بعد از گذشت زمان کوتاهی،از جاش بلند شد و بدون این که تک کت مشکیشو از روی مبل برداره با قدم های سستش از اتاق خارج شد.

منشیش کجا بود؟چرا امروز هیچ چیز کوفتی ای سر جاش نبود؟برای صد هزارمین بار این سوالو از خودش پرسید و بیخیال هماهنگ کردن با منشی،مسیر خروج از شرکتو در پیش گرفت.

به جهنم که کسی نگرانش میشه!
اگه اون منشی احمق سر جاش میموند همه چی درست پیش می‌رفت.

سعی کرد دست از سرزنش کردن خودش برداره.سمت پارکینگ رفت،اما با پیدا نکردن ماشینش کلافه تر از قبل به موهای بلندش چنگ زد.

امروز گوه ترین روز سال بود!مثل همیشه..مثل تمام این چند سال!
روز ها عوض میشدن،سال ها نو میشدن،اما چرا این روز تخمی هیچوقت ماهیتش تغییر نمی‌کرد؟

نا امید از پیدا کردن ماشین سمت خیابون رفت و با بالا بردن دستش،تاکسی ای رو متوقف کرد.

بی صدا سوار شد،آدرس مورد نظرشو به راننده گفت و خودشو روی صندلی رها کرد.

افکار مسموم توی سرش مثل موریانه به جون مغزش افتاده بودن و داشتن از درون پوکش میکردن!

لیام آدم غمگینی نبود،اون از زندگی ای که داشت راضی بود،مخصوصن بعد از ورود زین به زندگیش؛اما هیچ دلیل لعنتی ای نمیتونست اون روز کذایی رو واسش زیبا کنه.

همه‌ی مردم از این روزا دارن،مگه نه؟؟
لیام که عجیب نبود؟بود؟

نگاهشو از شیشه به مردم شهر دوخت.
یعنی حالشون چطور بود؟

قهوه‌ای چشماش تند تند تکون میخورد و مردم و حال و احوالشون رو رصد میکرد.

هرکسی به نحوی غرق بود..
یکی غرق خوشی،دست دختر بچه‌ای رو گرفته بود و با ذوق و افتخار بهش نگاه میکرد.
لیام فکر کرد شاید دختر بچه نمرش الف شده که پدرش انقدر بهش مفتخره.
شایدم مثلن دخترک به یه پرنده‌ی کوچیک غذا داده که پدرش انقدر ازش راضیه.

یا حتی ممکنه دختر،یکی از همکلاسی هاشو کتک زده باشه و پدرِ چون آدم بدجنسیه به این خاطر تشویقش می‌کنه..

اصلن وایسا ببینم..اون مرد پدرش بود؟چیزی که تو نگاهش بود ذوق و افتخار بود؟؟یا لیام بد متوجه شده بود؟؟

مدتها بود اون دختر بچه و مرد کنارش از دیدرس لیام محو شده بودن،اما افکارش درمورد اون دو نفر متوقف نمیشد.

fucking Art [z.m/l.s]Where stories live. Discover now