هری:مننننن دیگه خسته شدمممممممم لووووووو دیگه نمیتونممممم.
روی زانوهاش خم شد و به نفس نفس افتاد.
حدودن چهل دقیقه بود که داشت دنبال انجل میدویید تا بتونه لباسشو تنش کنه.
لویی چکار میکرد؟هیچی.
لم داده بود رو کاناپه و به زین تکست میداد.هری:لووووو
لویی با شنیدن فریاد معترض هری تازه به خودش اومد،گوشی رو پرت کرد رو مبل و نگاهشو به هری داد.
شوهرش به معنی واقعی کلمه فرو ریخته بود.
موهای بلندش شلخته دورش ریخته بود و نم عرق روی بدنش کاملن مشهود بود.لویی:وات دا...چیشده بیبی؟؟
هری که حالا کمی نفسش جا اومده بود صاف ایستاد و دست به کمر به لویی خیره شد.
هری:چیشده؟؟؟؟؟هیچی بیبییییی،چی میخواست بشه؟؟؟فقط احساس کردم یکم وزن اضافه کردم تصمیم گرفتم تورِ دور خانه در یک ساعت رو امتحان کنم.
لویی:هن؟؟؟
هری خودشو پرت کرد رو مبل.
هری:نزدیک یک ساعته دنبالشم تا این لباسو تنش کنم.
لویی:خب؟
هری:نمیزارههههههههه.همش قایم میشهههههههه.
من حتی بهش گفتم میتونه خودش لباسشو امتحان کنه.لویی:و اون چکار کرد؟
هری:هیچی،انتخاب کرد.
لویی:این که عالیه دارلینگ.
هری:تا اینجاش آره،ولی لو اون حتی لباسی که خودش انتخاب کرده رو هم نمیپوشهههه.
لویی بخاطر قیافهی زار هری خندش گرفته بود.
لویی:هاششش.آروم باش پسرم.الان کجاست؟
هری:قایم شده و مطمعن باش اگه میدونستم کجاست الان انداخته بودمش رو کولم و به صورت برعکس از سقف....
لویی:هی هی هی.تو داری درمورد دخترمون حرف میزنی هری،مراقب باش!
هری اخم کرد و دستاشو بغل کرد.
هری:من داشتم اغراق میکردم.
لویی:ولی اون متوجه این نمیشه.الانم بلند میشی میری دوش میگیری تا مثل همیشه تو مهمونی فوق العاده به نظر برسی،چیزی که واقعن هستی.باشه بیب؟
هری:انجل چی؟؟
لویی:بسپارش به هلولا.
گفت و چشمکی نثار پسرش کرد.
هری از جاش بلند شد و در حالی که انگشتشو تهدید وار رو به لویی گرفته بود جملشو ادا کرد.
هری:مراقب باش کاری نکنی تورو بیشتر از من دوست داشته باشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/255571471-288-k197627.jpg)