⚜️Part 29⚜️

360 121 1
                                    

شب کریسمس بود و خیابان های شهر خلوت تر از همیشه بود و خانواده ها دور هم توی خونه هاشون نشسته بودن و تیک و تاک ثانیه های پایان عمر سال 2020 رو میشمردن....

اما بدور از گرمای داخل خانه های مردم ، درست قسمت تاریکی از شهر، سرمای زمستان مثل هیولایی توی جای جای پس کوچه ها و ساختمان های خالی از سکنه اش زوزه میکشید و زمین رو منجمد میکرد ...

بکهیون شاید یکی از همون انسان ها بود اما کریسمس امسال برعکس خیلی از ادم ها امشب رو توی همون جای سرد و تاریک ایستاده بود و تصویری  از شعله آتش و دودی که از پنجره انباری که روبروش بود و پاشیدن خون دوستانش در حالی که یکی یکی توسط شاهوار ها کشته میشدن توی مردمک های مشکی و شفافش نقش بسته بود ....

با فریادی که چن زد و وقتی با هل محکمی بدن بک رو از حمله شاهواری که سعی داشت از پشت بک رو هدف قرار بگیره دور کرد ، بک تلنگری خورد و با وحشت به شاهواری که اینبار به سمت چن حمله کرد و چهار دست و پا روی بدن اصیل زاده خیمه زد خیره شد و دستهای لرزونشو که محکم خنجرشو توی دستهاش نگه داشته بود بالا آورد و وقتی دید چن شاهوار رو با چنگ انداختن به شونه هاش و گرفتن گردنش نگه داشته، بی درنگ خنجرش رو محکم  از پشت توی قلب شاهوار فرو کرد و از خونی که بعد از بیرون کشیدن خنجر روی صورتش پاشید پلک هاشو بست...

چن با حس تن سنگین شده شاهوار روی بدنش اونو به کنار هل داد و سمت بک که داشت با دست خون هارو از روی صورتش پاک میکرد رفت و دستهاشو روی شونه بک گذاشت و فشاری به شانه هاش آورد...

-کارت خوب بود...برای کشتنشون تردید نکن بک...

چن اینو گفت و شونه های بک رو رها کرد و سمت سهون که چند تا شاهوار همزمان بهش حمله ور شده بودن رفت و دستش رو روی زمین نمناک گذاشت و از طریق رطوبت زمین جریان شدید برقی رو سمت بدن اون شاهوار ها فرستاد و هشت شاهوار همزمان اسیر شریان های برق ابی رنگی که دور تا دور بدنشون پیچید و بدنشون رو به لرزه های شدین انداخت شدند...

سهون و الفا هاش ازین فرصت برای کندن سر اون شاهوار ها با پوزه های خونیشون استفاده کردن و بعد از اون گاردی رو جلوی بک تشکیل دادن...

گاردی که نگاهشون روی پسر جوانی بود که با تک چشم سیاه رنگش آروم سمتشون قدم برمیداشت دوخته شد....

لی در حالی که چشمهاش روی نگاه سهون قفل شده بود جلو اومد و رو به الفا لب زد...

-مشتاق دیدار دوبارت بودم لایکن!...

سهون پنجه های بزرگش رو حرکت داد و کمی از گروهش فاصله گرفت و به لی نزدیک شد...

+یادم نمیاد که قبلا دیده باشمت... تو چی هستی... تخم شیطان؟....

لی پوزخندی زد و درحالی که نگاهش رو روی گرگ ها میچرخوند لب زد...

-بهتره بگی خود شیطان!...اومدم اینجا که جونتونو بگیرم!..

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Where stories live. Discover now