⚜️Part 13⚜️

394 117 5
                                    

گربه ای با خیال راحت لبه بام خانه ای نشسته بود و درحالی که گه گاهی دمش رو تکون میداد و از اون بالا با چشمهای زردش هم همه و شلوغی شهر رو تماشا میکرد، با پریدن دو جسم بزرگ درست کنارش جیغی کشید و از اون بالا توی سطل اشغال خیابونی ای که درست زیر ساختمون قرار داشت افتاد...
چان با نگاهش گربه ای که داشت برای بیرون اومدن ازون اشغال ها تلاش میکرد رو تماشاکرد و بعد نگاهشو به چن که درست کنارش ایستاده بود داد و به چشمهای سرخش که توی تاریکی میدرخشید خیره شد....
+اینجا همون خونه هست؟...

چن نگاهی به پنجره اون پانسیون کوچک که با پرده های نازکی پوشانده شده بود  انداخت و لب زد...
_همونجایی هست که بکهیون گفت...حالا باید چکار کنیم.....
چان لب بام نشست و یکی از پاهاش رو آویزون کرد....
+خیلی عجیبه....من هیچ خون آشامی رو این طرفا حس نمیکنم...ولی تو چشمهای اون پسر گرسنگی رو دیدم...نکنه روانی ای چیزیه؟...
_کی میدونه....بهتره اول چک کنیم...به هر حال اون یه انسانه..کار زیادی نمیتونه بکنه...
چن اینو در حالی که با پوزخند موهای توی صورتش رو کنار میزد گفت و خواست از اون ارتفاع پایین بپره اما ناگهان بازوش توسط چان گرفته شد و به سرعت به عقب کشیده شد و پشت بندش دست چان روی سرش نشست و درحالی که به سمت پایین خمش میکرد کلمه "هیس" رو لب زد ....
_چی شده...

چن شوکه درحالی که دست چان رو کنار میزد گفت و مثل چان خودش رو عقب نگه داشت...
چان برای چند دقیقه به شخص سیاه پوشی که داشت به در پانسیون نزدیک میشد و نیروی عجیبی که ازش ساطع میشد توجه چان رو به خودش جلب کرده بود خیره موند...
شخص ناشناس که چهره اش با سایه کلاه کپی که روی سرش بود پوشانده شده بود کمی اطرافشو نگاه کرد و بعد نایلون مشکی ای که توی دستش بود رو کنار در ورودی پانسیون گذاشت و از جیبش کاغذ برچسب داری بیرون آورد و چیزی رو روش نوشت و کاغذ رو قبل ازین که چند بار با دست تقه هایی رو به در بزنه ، روی در چسبوند و بعد دستهاشو توی جیبش فرو کرد و از راه پله های منتهی به پانسیون به سمت پایین حرکت کرد....
_اون آدم عجیبه...فکر کنم اصلا ادم نباشه!....
چن با ولوم صدای آرومی لب زد و نگاهشو به چهره چان داد....
+حق با تو هست...داستان داره جالب میشه....
_باید چکار کنیم؟....
چان مکثی کرد و بعد از جاش بلند شد و قبل ازین که از ساختمون پایین بپره لب زد....
_تو برو ببین تو خونه چه خبره ....منم میرم دنبال اون یارو....

به محض فرودش روی زمین،  خودش رو سمت کوچه باریکی که ناشناس از نبشش محو شده بود کشید و با احتیاط نیم نگاهی به کوچه انداخت و با دیدن سایه ای که وارد پیچ راه شد سرعتش رو کمی بیشتر کرد و وارد کوچه شد.....

چن با نگاهش رفتن چان رو دنبال کرد و با صدای باز شدن در پانسیون نگاهشو دوباره به اونجا داد...
پسری با قد متوسط که تیشرت سفید و شلوار ورزشی ای به تن داشت از پانسیون خارج شد....چون سرش پایین بود چن نمیتونست فیسش رو ببینه پس ترجیح داد اول حرکات اون رو زیر نظر بگیره....
مینسوک به محض دیدن اون یاد داشتِ آشنا روی در خونه اش به سرعت اونو کند و روش رو با دقت خوند...باز هم یه یاد داشت که ترس رو به تنش وارد میکرد ...
خواست توی خونه برگرده که با دیدن نایلون مشکی رنگی که کنار در بود سر جاش ایستاد....
جلو رفت و با تردید نایلون رو برداشت و توش رو نگاه کرد....
توی نایلون سه کیسه خون بود...کیسه های خونی که اون شخص ناشناس براش گذاشته بود ....!!!
با کلافگی دستی توی موهاش کشید و بار دیگه نگاهش رو روی دست نوشته چرخوند....
-<این آخرین فرصت تو برای شروع یه زندگی جدیده مینسوک...تو به زودی میمیری پس اگه میخوایش فردا شب به آدرسی که پشت کاغذ نوشتم بیا  و به من ملحق شو..>

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora