⚜️Part 39⚜️

471 147 36
                                    

بال های سیاه رنگی که وجب به وجب آسمان شب رو پشت پوشش زخیم ابر ها با امنیت کامل طی میکرد، رفته رفته با نور ابی رنگی که از فرمان قدرت چن دورشون پیچید متلاشی شد و باد شدیدی که وزیدن گرفته بود، زنجیره ی ابر های پاره پاره رو به سمت غرب هدایت کرد و حالا ته گو مونده بود و یک آسمونِ لخت که تصویرِ سیاه رنگش رو به رخ موجوداتی که از پایین بهش خیره بودن میکشید...

اون باد شدید که حتی اشغال های اسقاطی رو هم توی اسمون میچرخوند پرواز رو برای بال های ناشی ای که هنوز درست بال زدن رو نمیدونست سخت میکرد و اونو مجبور به کم کردن ارتفاع کرد..

ته گو لعنتی فرستاد و در حالی که دندانهاش رو به هم فشار میداد به سهونِ گرگ شکلی که اون پایین بود داد و پرهای بال هاش رو باز کرد و تیغه ای از پرهای تیزش رو به سمت سهون برای متوقف کردنش نشونه گرفت اما موج باد باعث شد تیغه تغییر جهت بده و جلوی پای بک توی زمین فرو بره..

بک ترسیده از شدت فرود اون تیغه ی بلند، چند قدمی عقب رفت و به دیوار ساختمونی که پشتش بود تکیه داد..

سرش داشت تیر میکشید و نمیدونست این درد از شکستگی پشت سرش هست و یا چیز دیگه..

بدنش رو برای نیوفتادن از شدت درد سر و سرگیجه به دیوار پشت سرش تکیه داد و برای لحظه ای پلک هاش رو بست... اما به محض بسته شدن پلک هاش تصویر شومی که از ماه ها قبل تا به حال به شکل کابوس به جونش افتاده بود، بار دیگه پیش چشمش شکل گرفت...

تصویر شومی که بهش نشون میداد چطور زیر نگاه سیاه رنگ ته گو سر چان از بدنش جدا میشه و جلوی پای بک روی زمین غلت میخوره... تصویری از پایان پادشاهی اصیل ها و نابود شدن جهانی که به دست شاهواری مثل اون میوفته....

با دیدن این تصاویرِ تکراری، تا اخرین حد پلک هاشو باز کرد و سر خورد و گوشه دیوار روی زمین خیس نشست و وحشت زده و در حالی که نور کمی از کف دستهاش بیرون میزد و به اشک های شیشه ای که از چشمهای بک بیرون میریخت رنگ میبخشید چنگی به موهای سرش زد و به خانواده اش که سایه مرگ دنبالشون میکرد خیره شد....

اگه این رویا ها واقعی بود... اگه این کابوس یک درصد حقیقت داشت باید کاری میکرد... باید از جاش بلند میشد و جلوی این اتفاق رو میگرفت تا شاهد سلاخی شدنِ اون دورگه و کسایی که بهش امید داشتن نشه...

با این فکر نگاهش رو از سوهویی که به خاطر رد شدن تیغه ای که از بیخ گوشش گذشته بود از گونه خراش افتاده اش خون میچکید، برداشت و دست های لرزونش رو مشت کرد و با چنگ انداختن به اون دیوار بار دیگه روی پاش ایستاد....

باید چانیول رو متوقف میکرد.... باید اون دورگه رو از اینجا دور میکرد....

ته گو عربده کشان لعنتی از اختلالی که قدرت سهون توی کارش به وجود آورده بود کشید و در حالی که چهار دستو پا روی  نوک ساختمونی نشسته بود به اون آلفا خیره شد...

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Where stories live. Discover now