⚜️Part 41⚜️

458 144 32
                                    

دستهای سردش هنوز هم بین دستهای خونی و لرزون چان فشرده میشد و پشت انگشت های دستش پیشانی چان رو لمس میکرد...

سوهو که با دست های سستش در حال چک کردن مردمک های باز شده بک بود نا امید از برگشتن پسرک به زندگی، پلک بک رو رها کرد و نگاهش رو به نگاه درشت شده کیونگ سو که تمام مدت به لبهاش خیره شده بود داد...

با تکون دادن سرش به نشانه منفی قطره اشکی از چشم های کیونگ بیرون چکید و دستش به بازوی بک چنگ انداخت و چانه و لب هاش شروع به لرزیدن کرد....

سوهو مقداری هوا رو از بغض گلوش عبور داد و نفس دردناکی کشید و دستش رو آروم روی شانه چانیولی که نا امیدانه داشت برای باز شدن پلک های عشقش به خدایی که حتی به وجودش شک کرده بود التماس میکرد گذاشت و در حالی که به جای نشانه ی روی گردن بک که حالا پاک شده بود خیره بود  خواست چیزی بگه اما حرفی برای گفتن به اون بچه نداشت....

داغ مرگ عزیز ترین و تنها کسایی که برات مونده چیزی بود که هر دوی اون ها اون شب تجربه اش کرده بودن و این حرفی برای گفتن و دلداری دادن برای اونها باقی نمیگذاشت...

شاید امشب اونها محکوم به مرگ بودن و باید تسلیم این سرنوشت میشدن...

سوهو نفهمید که برای چه مدت در سکوت به گریه های بی صدای چان گوش داده بود و به تن لرزون دورگه خیره شده بود.. اما وقتی که فریاد لی از سمتی شنیده شد لرزش بدن دورگه برای لحظه ای متوقف شد و بعد از مکث طولانی ای پیشونیش رو از روی دست بک بلند کرد و کمرش رو در حالی که با چشمانی سرخ و پر از خشم به سمت اون صدا خیره میشد، دست بک رو رها کرد و از جاش بلند شد....

دستش رو در حالی که نشان ققنوس پشت شانه اش می‌درخشید بالا آورد و انگشت هاش اشک هاشو کنار زد و موهای خیس توی صورتش رو بالا داد و درحالی که شعله های آتش سرخی که نشان از نهایت قدرت آتشی که توی وجود اون دورگه  بود از بین بدنش بیرون می ریخزید، جمله  « باید مراقبش باشید.. .. حتی اگه من نبودم...» رو لب زد و بعد ازین که صدای سوهو رو که جمله ای برای تایید خواسته چان لب زد و صداش از ته چاه بیرون اومده بود شنید، به طرف جایی که ته گو داشت با پسر خونده اش می‌جنگید قدم برداشت...

سوهو نگاهش رو از مسیر رفتن چان گرفت و به دست بک که حالا بغیر از حلقه خودش حلقه چان هم دور انگشت شستش بود و مشخص بود که دورگه حلقه رو توی انگشت انسان مرده فرو کرده داد و  در حالی که پلک هاشو می‌بست  دستش رو سمت پیراهنش برد تا اونو از تش بیرون بیاره و روی بدن یخ زده و لخت بک که با سینه ای پاره روی زمین بود بندازه اما با دیدن چیزی، پیراهنش رو بار دیگه از روی بدن بک عقب کشید و به شکاف سینه بک خیره شد....

رگه هایی به رنگ آبی تیره داشت از بین قفسه سینه شکاف خوره بک بیرون میزد و خون بک رو که لخته و بیرون ریخته بود رو بار دیگه توی خودش میکشید و جذب میکرد ...

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Where stories live. Discover now