⚜️PArt 15⚜️

388 121 3
                                    

در حالی که دستی از پشت پیرهنشو توی مشتش گرفته بود و دستهاش از پشت با طناب به هم گره خورده بود، توسط اون دست بدنش که مدام از ترس در حال لرزیدن بود به جلو هدایت شد...
تنها قدمی جلو رفت و با ترس به اطرافش و آدم های عجیب دورش که چهره های غیر نرمالی داشتن خیره شد...
همه جای این قضیه بو میداد... همه جای این قضیه عجیب بود...

در عرض چند دقیقه دوست مرده اش زنده و سالم روبروش ایستاده بود... در عرض چند دقیقه خونه اش خراب شده بود...دزدیده شده بود.. کتک خورده بود و حالا چیزی رو داشت روبروش میدید که حتی تو خواب هم نمیتونست تصور کنه...
موجودات انسان نمایی که بهش خیره شده بودن زیادی شبیه به خون اشام هایی که توی فیلما و غصه ها ازش یاد شده بودن... حتی از توی قصه ها هم ترسناک تر بودن و مینسوک داشت بین این نا باوری ها غرق میشد....
-تکون بخور....
شخصی که مرتب هولش میداد این کلمه رو خطاب بهش گفت و جوری به سمت جلو هولش داد که تنش از بین پرده روبروش عبور کرد و از پهلو محکم روی زمینی که جای جاش میشد لکه خون رو دید افتاد و از دردی که توی کتفش پیچید، آهی کشید و به خودش پیچید....
با نگاهش رفتن کسی که اینطور وحشیانه هولش داده بود رو دنبال کرد و سعی کرد از جاش بلند شه...

به اتاقی که خالی از هر وسیله ای بود و تنها صندلی فلزی ای که گوشه اش روی زمین افتاده بود اونو تزیین کرده بود، نگاه کرد و با شنیدن صدای عربده دردناک شخصی که صداش از پشت پرده ی در کنده شده ی خروجی اتاق میومد، نگاه ترسیدشو به اون سمت داد...
با تردید خیره به سایه های پشت پرده، روی پاهاش ایستاد و چند قدمی برای کنار زدن اون پرده پلاستیکی جلو رفت اما با شنیدن صدای کشیده شدن صندلی فلزیه پشت سرش دوباره به اون سمت چرخید و با دیدن مرد ترسناکی که ساعتی قبل به خونه اش حمله کرده بود قدمی با ترس عقب برداشت..
مو ته گو با پوزخند قدمی برداشت و روی صندلی نشست و پاش رو روی هم انداخت و بعد از مکث طولانی ای خطاب به چهره سفید شده مینسوک لب زد....
-همین چهره سفید شده از ترس شما آدمیزاد هاست که اینقدر حقیر و کوچکتون کرده...
+ت... تو..توکی هستی...چرا منو د... دزدیدی...
تگو ابروشو بالا داد و دستهاشو بهم گره کرد و کمی به سمت جلو خم شد...
-دزدیدن؟... اشتباه نکن..درواقع تو تا اینجا اسکورت شدی تا راه خودتو پیدا کنی....
+راه خودمو؟...
ته گو سری تکون داد و انگشت اشاره اش رو زیر پلکش گذاشت و پلکشو پایین کشید و چشمهای سیاه رنگ و دندون های نیشش رو به مینسوک نشون داد و لب زد...

-تاحالا باید فهمیده باشی ما چه موجودی هستیم....این شانسیه که کم نصیب شما ادما میشه.... چطوره ازون دنیای بی خاصیتت دل بکنی و از ما بشی... تو که نمیخای تا اخر عمرت مخفیانه خون بدزدی و اخرشم بمیری... ها؟
همون موقع لی وارد اتاق شد و همون طور که به بدن جمع شده مینسوک خیره بود لب زد...
~من میتونم راضیش کنم پدر...
ته گو از روی صندلی بلند شد و دستشو روی شونه لی گذاشت و بعد از تکون دادن سرش فشاری به شونه اش آورد و از اتاق خارج شد...
لی با نگاهش رفتن ته گو رو دنبال کرد و بعد نگاهشو به مینسوک داد و برخلاف عقب کشیدن مینسوک جلو رف و دستهای بسته اشو باز کرد.....
~حتما شوکه شدی.... نگران نباش نمیخایم بهت آسیب بزنیم....
مینسوک به محض باز شدن دستاش از لی فاصله گرفت و بعد لبهاشو روی هم کشید و به چهره عادی لی خیره شد... چهره ای که مثل بقیه ادم های اینجا عجیب نبود... شایدم اونا مثل تو فیلما قابلیت تغییر شکل داشتن؟...
+نمیدونم چرا منو دزدیدین... بزارید برم...من هیچی ندارم... بدردتون نمیخورم...
لی لبخندی زد و همینطور که دستهاشو توی جیبش فرو میکرد به سمت خروجی اتاق اشاره کرد...
-دنبالم بیا...
مینسوک با تردید قدم هاشو به دنبال لی به سمت پرده هایی که از پشتشون صدای ناله شنیده بود کشید و به محض ورودش به اتاق دیگه، دم در سر جاش خشک شد...
توی اتاق چندین تخت وجود داشت که روی هر تخت یک آدم با قل و زنجیر به تخت بسته شده بود و ملحفه های تخت پر از لکه های خون بود!....
با ورودشون دو پزشک به لی تعظیم کردن و سرنگ هایی رو توی ظرف فلزی توی دستشون انداختن و از اتاق خارج شدن....

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora