⚜️Part 35⚜️

421 148 19
                                    

درست مثل یک جادو بود.. چشمهای دختر ریز نقشی که  دست سفید و کوچکش رو روی ساعد زمختش گذاشته بود و بهش خیره شده بود مثل جادویی بود که نیمه شاهوار رو مسخ خودش میکرد...

اون موجود کوچک که با پا های برهنه و لباس سفید رنگ جلوش ایستاده بود مثل الهه ای بود که انگار از جایی پشت ابر های تیره رنگی که روی آسمون پهن شده بود اومده بود و مثل یک ستاره توی تاریکی اون شب بارانی توی مردمک های چشم دو رنگ لی میدرخشید...

اون زمان لی نفهمید چقدر به اون چشم های درشت کشیده و صورت زیبای اون دختر که تاری از موهای خیس و فر فریش روی صورتش پهن شده بود خیره موند و تنها وقتی صدای نجوای گوش نواز اون دختر توی گوشش طنین انداخت تونست به بدنش حرکتی بده و قدمی به عقب برداره  و با فاصله گرفتن از اون الهه، باعث بشه دست گرمی که ساعدش رو گرفته بود جدا بشه...

=اونو نکش...نباید اینکارو بکنی...

لی به حرکت لب های دخترکی که این جمله رو لب زده بود خیره شد...

نمیتونست حرفی بزنه... نمیتونست حرکتی انجام بده... بوی آشنای اون دختر به قدری اونو گیج و محو کرده بود که ذره ای نمیتونست واکنش نشون بده و تنها سوالی که توی ذهنش چرخ میخورد این بود که این موجود زیبا کیه و چرا اون نمیتونست دست از خیره موندن بهش بکشه...

لوهان که شوک زده به صحنه مقابلش خیره شده بود با جمله ی آرومی که اون دختر لب زد به خودش اومد و در حالی که قطره اشکی از شدت ترسی که چند دقیقه قبل تجربه کرده بود از روی گونه اش به سمت پایین سر میخورد، با لب های لرزون لب زد..

+ا...ازش دور شو... ازش دور شو...

اینو در حالی که سعی میکرد دخترک رو از لی دور کنه گفت و نگاه اون گرگ کوچک رو به سمت خودش کشید...

دختر قدم های لختش رو در حالی که جای پاهاش  روی زمین باعث میشد یخ هایی که مینسوک درست کرده بود از بین بره و پاهای لطیف اون دختر رنگ سرما رو نبینه، جلو اومد و روی هر دو پاش درست جلوی لوهان  نشست و زیر نگاه لوهان دست هاشو روی شانه های خون آشام گذاشت و با لهجه خاصی که داشت لب زد...

=اون به من آسیب نمیزنه...

لوهان دست از خیره موندن  به یخ هایی که به پاس حضور دخترک از دور پا های یخ زده اش جدا میشدن برداشت و نگاه گُنگنش رو در حالی که حس کرختی ای که شدت برق گرفتگی توی بدنش پیچیده بود از بین میرفت، به چشمهای توله گرگ داد...

دخترک لبخند کم رنگی  زد و در حالی که نوازشگونه شونه لوهان رو نوازش میکرد زیر نگاه خیره موجودات اطرافش لب زد..

=فکر کنم لایکنی که مال منه رو پیدا کردم....

دخترک اینو گفت و از جاش بند شد و در حالی که نگاهش رو از چهره لوهانی که از شنیدن این حرف رنگ چهره اش عوض شد و در حالی که بغض بزرگی ته گلوش سنگینی میکرد سعی میکرد لرزش لبهاشو متوقف کنه و دستش رو که روی یخ ها بود رو مشت میکرد و سرش رو پایین می انداخت، برداشت و نگاهشو به سهون داد...

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Where stories live. Discover now