⚜️Part 31⚜️

371 125 2
                                    

نمیدونست چقدر گذشته و نمیدونست چند ساعته که به همراه چان توی اتاقی که انسان ها رو نگه میداشتن پنهون شده بودن...

تنها چیزی که میدونست این بود که دمای اتاق به شدت پایین بود و بدنش در اثر بی تحرکی و سردی هوا کرخت شده بود و احساس گرسنگی میکرد و از همه مهم تر سه انسانی که بغیر از اونا توی اتاق بودن از شدت ترس و یا دودی که توی اتاق پیچیده بود بیهوش شده بودن و هر لحظه ممکن بود بخاطر هیپوترمی جونشون رو از دست بدن....

روشو سمت چانیول که اونو پشت پرده ای که پشتش پنهان شده بودن توی آغوش گرفته بود و پلک هاشو روی هم گذاشته بود کرد و کمی از سینه لخت و سردش فاصله گرفت و دست هاشو از بین دستهای چان که هنوز هم اون دستبند های آهنی با زنجیر های پاره شده اشون دور مچش بود بیرون آورد و چشم هاشو به چشم های دورنگ و نیمه باز چان دوخت و آروم لب زد...

+باید بریم بیرون چان... هوا سرده.... اگه همینطور بمونیم اونا میمیرن...

با این حرف چان دستشو جلو برد و با دو انگشت پرده رو کنار زد و به سه انسانی که روی زمین توی خودشون مچاله شده بودن خیره شد...

چانیول مشکلی با این دما نداشت اما از دست های یخ زده بک میتونست درک کنه که این وضعیت خوبی برای انسان ها نیست...

نهایتا سری تکون داد و تکونی به بدنش داد و از پشت پرده بیرون اومد...

سمت در اتاق رفت و در رو کمی نیمه باز کرد و اوضاع بیرون رو چک کرد و وقتی دید کسی اونجا نیست سمت بکهیونی که داشت وضع انسان هارو چک میکرد چرخید و لب زد...

-میتونی اون دخترو با خودت بیاری؟... من اون دوتای دیگه رو حمل میکنم...

بک نگاهی به دختری که توی خودش مچاله شده بود کرد و سری به نشونه مثبت تکون داد و سمتش رفت و دست دختر رو دور گردنش انداخت و دستشو زیر پا و کمر دختر برد و آروم اونو از روی زمین بلند کرد....

چان سمت دو مرد دیگه رفت و درحالی که دستش رو زیر شکمشون میبرد و هر کدوم رو روی یکی از شونه هاش جا میداد و مثل پر کاه اونارو از روی زمین بلند میکرد نگاهشو روی بک چرخوند و بار دیگه لب زد...

-اون زن ممکنه سنگین باشه... میدونی که جون خودت مهم تره... هرجا نتونستی حملش کنی بیخیالش شو!..

بک سری تکون داد و بدن دختر رو روی دستهاش جابجا کرد و به دنبال چان از اتاق خارج شدن....

هر چند کمی سنگین بود اما ترجیح میداد این سختی رو به خودش بده و اونو تا بیرون با خودش همراهی کنه...

تقریبا به وسط اون زیر زمین بزرگ رسیده بودن که با رسیدن به اتاقی که درش نیمه باز بود و نور سفیدی ازش بیرون میزد و رد خونی از در ورودیش تا انتهای راهرو کشیده شده بود، چانیول متوقف شد و بک رو مجبور کرد بایسته...

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Where stories live. Discover now