⚜️Part 44⚜️

499 144 20
                                    

-تو میتونی... تو میتونی... چیزی نیست..

لوهان در حالی که توی آیینه به خودش نگاه میکرد خطاب به تصویرش گفت و به شکل وسواسی ای برای هزارمین بار خز گرگی ای که به لباس اشرافیه زیباش وصل بود رو درست کرد و زبونی به لب هاش کشید...

تینای عزیزش داشت بچه توی شکمش رو به دنیا می آورد و اون وظیفه داشت به عنوان همسر لایکن بزرگ این قبیله برای اون نوزاد و دختر جوانی که یک ماه پیش به قلمرو آورده بودن اسم بزاره..

توی این افکار استرس زا بود که در اتاقش با صدای تقی باز شد و از صداش یکه ای خورد و به طرف کیونگ سویی که وارد اتاق شد چرخید....

کیونگ با دیدن قیافه ی شبح مانند لوهان پوزخندی زد و درحالی که کت و شلوار زیبایی پوشیده بود جلو اومد و روبروی لوهان ایستاد...

+حدس میزدم الان تو این وضع باشی...

-اوه چشم قلمبه.... تو اینجا چکار میکنی...

کیونگ نگاهی به اطراف انداخت و همونطور که لبه تخت مینشست و به شلوغ کاری های لوهان که لباس هاشو گوشه گوشه اتاق میشد دید که هر کدوم یه طرف مچاله افتاده اهی کشید و درحالی که برای سهونی که با همچین موجودی زندگی میکرد دلسوزی میکرد، لب زد..

+از سهون جریان رو شنیدم.. گفت که یک ماهه داری خودتو میخوری واسه این مراسم .. پس فکر کردم بیام اینجا یکم آرومت کنم تا یه وقت بجای تینا از استرس نزایی!!!...

لوهان بی توجه به حرف کیونگ کنار انسان روی تخت نشست و دستهاشو دور پهلوهای کوینگ حلقه کرد و خودش رو به بدن کیونگ چسبوند...

-چه غلطی کنم کیک برنجی... اونا همینطوری هم به من چپ نگاه میکنن حالا که این وظیفه رو بهم دادن اوضاع بد تر میشه... از اولم نباید قبول میکردم نه؟...

کیونگ هوفی کشید و دستشو روی صورت و  گردن لوهان گذاشت و همونطور که هلش میداد اونور  لب زد....

+دقیقا.. نباید قبول میکردی.. اما حالا کاریش نمیشه کرد... ازونجایی مردم قبیله اتون به خوبی جنای قبیله ما نیستن  تو وقتی رفتی اونجا فقط به زمین خیره شو اصلا به چهره کسی نگاه نکن و هرچیزی گفتن بی توجه باش...

لوهان اهی کشید و دوباره به کیونگ چسبید و خواست چیزی بگه اما با پخش شدن صدای گریه نوزاد تازه متولد شده ای که از بیرون اتاق شنیده میشد و گوش های تیز لوهان میتونست بشنوه به یک باره از جاش بلند شد و انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش چقدر نگران بود، به سمت در اتاق دوید و دوان دوان با پای برهنه از راهرو منتهی به اتاقش خارج شد و وقتی به اتاقی که سهون در اختیار تینا گذاشته بود تا بچه اش رو اونجا به دنیا بیاره رسید، کای و سهون و گرگ پیر رو به همراه دو بتا دید که با لبخند به در اتاق تینا خیره شدن و با حس حضور لوهان نگاهشون رو به لوهان دادن....

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Where stories live. Discover now