⚜️Part 6⚜️

626 173 17
                                    

صبح دم بود و آسمون ستاره گون شب، کم کم رنگ طلایی خورشید رو توی خودش حل میکرد و بازتاب طلوع زیبای خورشید رو توی اتاقشون پخش میکرد و باعث میشد پلکهای بک برای بار دوم توی چند ساعت سپری شده از خواب باز بشه....
نگاهش بلافاصله بعد از باز شدن، روی پلکهای بسته چان افتاد و بعد از چند لحظه تماشای چهره معصوم چان که تنها توی خواب نمایان میشد لبخندی زد و سعی کرد خودش رو از بین بازوهای اصیل زاده بیرون بکشه...
بعد از بلند شدن از روی تخت ملحفه نازکی رو روی تن برهنه چان کشید و پیراهنی که دیشب چان از تنش بیرون آورده بود و روی دسته صندلی انداخته بود رو برداشت و تن لختش رو باهاش پوشوند و درحالی که دکمه شلوارش رو میبست، آستین های بلند پیراهن رو تا زد و دکمه هاش رو بست و آروم از اتاق خارج شد....
راهروی عمارت  هنوز هم رنگ و بوی شب رو به خود داشت و همه جا تاریک بود اما بک میتوست نور ملایمی که از یکی از اتاق ها ساطع میشد رو ببینه و اون رو به سمت خودش بکشه....
جلو رفت و در نیمه باز اتاق رو باز کرد و بعد از تقه ای که به در زد وارد شد....
ووبین به محض ورودش  نگاهش رو از کتاب توی دستهاش برداشت و به بک داد...
-اوه... بکهیونا...
بک جلو اومد و درحالی که به ووبین نگاه میکرد لب زد...
-هنوز بیداری...
ووبین لبخندی زد و در حالی که کتابش رو میبست از روی صندلیش بلند شد...
-غرق این کتاب جالب شده بودم...زمان زود میگذره... نفهمیدم کی خورشید در اومد...
بک سری تکون داد و درحالی که خمیازه میکشید جلو اومد و به میز ووبین خیره شد...
ووبین در حالی که رو پوش پزشکیش رو بعد از ساعت ها از تنش خارج میکرد و به چوب لباسی گوشه اتاق آویزون میکرد، بار دیگه لب زد...
-نگفتی آدمیزاد... تو چرا هنوز بیداری؟... نکنه باز هم رویا های مبهم دیدی که این موقع سر از اتاق پیرمردی مثل من درآوردی..
بک روی صندلی مرد نشست و از حس سرمایی که بدن ووبین به صندلی داده بود لرزی رفت و بعد از گره کردن دستهاش جلوی بدنش لب زد...
-بگی نگی... اینبار یه چیز متفاوت دیدم... البته این سومین باره که این رویا رو میبینم....
ابرو های ووبین با این حرف بالا رفت و اینبار کنجکاو به بک نزدیک شد و روبروش به لبه میزش تکیه داد...
+خب... میشنوم...
بک لبش رو با زبونش تر کرد و صنلیشو کمی جلو کشید و درحالی که دستهاشو هم زمان با حرفش تکون میداد گفت...
-توی رویام... یکی که شنل داره میاد و دفترچه تورو از جایی که مخفی کردیم در میاره و با خودش میبره.... امم.. فکر کنم زیر یه درخت بزرگ و خشک بود.....اون مرد تو بودی درسته؟...
بک این رو گفت و منتظر برای تایید چیزی که دیده بود به چهره ووبین که حالا اخمی بین ابروهاش افتاده بود خیره شد...
ووبین بعد از دقیقه ای دستی به فک و ته ریشش کشید و سری به نشونه منفی تکون داد و آروم لب زد....
-این که دفترچه زیر درخت کهنه دفن شده درسته.... ولی اون مرد... اون مرد من نبودم بک...
بک حالا که تو فکر رفته بود از جاش بلند شد و بعد از مکثی گفت...
-قبلا... گذشته دفترچه رو توی خواب میدیدم... یعنی اینم به دفترچه مربوطه؟....
ووبین سری به نشانه منفی تکون داد و قبل ازین که از در اتاق خارج بشه لب زد....
-کسی از جای دفترچه خبر نداره بک... اما محض اطمینان وقت گرگ و میش سمت اون درخت میرم و از بودن اون دفترچه سر جاش مطمئن میشم...

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Where stories live. Discover now