⚜️Part 14⚜️

374 125 4
                                    

با ردای زیبای ابریشمی ای که به تن داشت لب پنجره اتاق ایستاده بود و درحالی که پرده سلطنتی ای که اتاق رو تزیین میکرد رو با یک دست کنار نگه داشته بود به بیرون خیره بود، جرعه ای از جام خونی که در دست دیگرش بود نوشید و خیره به هوای ابری بیرون لب زد...
-انگار قراره طوفان بیاد...
سهون دست از خوندن کتابش برداشت و نگاهشو به لوهان داد...

+زمستون نزدیکه.. همینطور فصل شکار تموم میشه و باید غذا ذخیره کنیم...گوزنها با کم شدن غذا مهاجرت میکنن...
لوهان هومی گفت و دستش رو از روی پرده برداشت و جامشو روی میز گذاشت و سمت کمدش رفت و از توش روغنی بداشت و  در حالی که رداش رو از شونه هاش پایین میکشید لب زد...
-فکر میکنم اگه علاوه بر ذخیره غذای خودمون.. برای گوزن ها هم علوفه آماده کنیم گوزنها مهاجرت کم تری میکنن... میتونیم بسته های علوفه رو توی گوشه گوشه جنگل رها کنیم...

سهون لبخندی زد و کتابش رو بست و نگاهشو به لوهانی که سعی داشت چیزی به بدنش بماله خیره شد...
+چی بهتر از این....ایده های تو همیشه کار سازه...
لوهان نیشخندی زد و در روغن  کرم مانندشو بست و توی دستهای سهون پرتش کرد..
-کمک میکنی..؟
+اطاعت  قربان...

لوهان به پشت روی تخت دراز کشید و سهون در حالی که روغن ماساژ رو کف دستش میریخت جلو اومد و روی تخت زانو هاش رو دو طرف لوهان تکیه کرد و مشغول مالیدن اون روغن خوش بو به پشت شونه ها و کمر لوهان شد...
+چطور پوستت میتونه اینقدر نرم باشه...
-بهت گفتم که.. این چیزایی که ادما به خودشون میمالن جادو میکنه...
+ولی پوستت قبل ازینم نرم بود...

لوهان در سکوت دستشو پایین آورد و شلوارشو تا زیر باسنش پایین کشید و دوباره سرشو روی دستش گذاشت و با چشمهای بسته لب زد...
-پایین هم بمال...
سهون خنده ای کرد و انگشتش رو از گودی کمر لوهان تا باسنش سر داد و روغن رو روی باسن لوهان ریخت و مشغول مالیدن اون به باسن گرد لوهان و شنگ زدم شیطنت وار  شد و خیره به صورت لو که کم کم گونه هاش داشت رنگ میگرفت خواست چیزی بگه اما با صدای تقه ای که به در خود متوقف شد و نگاهشو به سمت در داد...
~قربان اجازه ورود میخوام...
سهون با بلند شدن از روی تخت به لوهان اجازه داد تا از جاش بلند بشه و ردای لوهان رو روی شونه هاش گذاشت و وقتی مطمئن شد لوهان تنشو پوشونده لب زد....
+بیا تو...
در باز شد و گرگ دانا از چهار چوب در وارد شد و تعظیمی کرد...
~برای این که اینجا مزاحم اوقاتتون شدم پوزش میخوام...ولی مطلب مهمی رو باید بگم...
سهون دستش رو به کمرش زد و لب زد...
+خوبه خودتم میدونی مزاحمی.... حالا چی شده؟ ...
گرگ پیر نگاهی به لوهان که روی صندلی نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود داد اما سهون با گفتن جمله «مشکلی نیست حرف بزن..»، اونو به سخن آورد...
~پاسخ نامه رسیده سرورم...
گرگ پیر اینو گفت و پاکت نامه ای رو جلوی سهون گرفت....
سهون با تردید دستش رو جلو برد و نامه رو به کندی باز کرد و مشغول خوندنش شد... و بعد طوری انگار بین دو راهی گیر کرده باشه سردرگم دستش رو پشت گردنش کشید...
لوهان با اخم ریزی از جاش بلند شد و جلو رفت و نامه رو از دست سهون گرفت و روش رو خوند و بعد نگاهشو به سهونی که حالا سرشو پایین انداخته بود داد..
~باید چکار کنیم قربان؟....
گرگ پیر با تردید لب زد و به سهون خیره شد...
سهون بعد از مکث طولانی ای خواست چیزی بگه اما صدای رسای لوهان زود تر از اون توی اتاق و گوشهاشون نجوا شد..

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz